عمارت
#عمارت
#part۱۳
جیغ کشیدم و چشمامو بستم.
نایون با ترس بلند شد.
*چیشده ا.تتت؟
داد زد.
چشمامو که باز کردم یه مردی که ماسک سیاه زده بود و کلا مشکی بود!!!
اومد سمتم جیغ بلندی کشیدم که با یه چیزی پرت زمین شد!
وقتی دیدمش نایون از اون طرف پرتاب شد سمتش!
از تعجب و ترس نمیدونستم باید چیکار کنم.
چشمم به گلدون روی میز غذاخوری افتاد!!!
رفتم برداشتمش!
که یهو نایون داد زد!!!
بدن غرق خون نایون رو روی زمین دیدم...
گلدون از دستم افتاد زمین و شکست!
+نایونننننن
داد زدم. دوییدم سمتش و گرفتم بغلم.
شکمش زخمی شده بود!
*ا....ا.ت...
آروم و با لکنت گفت. اشک از چشمام داشت فقط بی وقفه میریخت...
+نایون...هقق...نایوون....طاقت بیااار
با لحن کمی داد میگفتم. اصلا برام مهم نبود که اون مرد قرار بود الان چه بلایی سرم بیاره! خواستم بلند شم که..
*ا.تتتت
نایون داد زد! یه ضربه ی شدیدی پشت سرم احساس کردم و بعد بی حس شدم!
••••••••••
"بعد از چند روز"
با شنیدن صدای پرنده ها، آب و هوای شدید و بارونی که به گوشم میخورد تونستم چشمامو باز کنم.
درواقع این ها اولین چیز هایی بودن که تو حافظه ام بیدار بودن!
با باز کردن چشمام اولین چیزی که دیدم یه اتاق کوچیک شبیه یه زیرزمین بود!
تاری چشمام از بین رفت و تونستم اطراف و وسایل اونجا رو ببینم.
میخواستم داد بزنم و حرف بزنم که چیزی مانعم بود، یه چیزی که دهنم رو بسته بود!
دستامو پاهامو خواستم تکون بدم که اونا هم با یه چیزی بسته شده بودن.
چشمامو تند تند حرکت میدادم تا بتونم راهی برای باز کردن طناب دستم پیدا کنم.
بعد از کلی تقلا کردن، در باز شد!
یه مرد آشنا اومد داخل!
اومد کنار من و اون چیزی که نمیزاشت حرف بزنم و کنار زد.
نفس راحتی کشیدم، پوزخند زد و نشست صندلی روبه روم.
کرواتش رو شل کرد.
~چه طوری لیدی؟
با صدای بم پرسید. مات و مبهوت بهش خیره شدم، چرا چیری یادم نمیاد؟ حتی اسمم نمیدونم!
~اوه...نکنه حافظه اتو از دست دادی؟
خم شد و دستاشو روی زانوهاش گذاشت.
بهش خیره شدم و آب دهنمو قورت دادم.
هرچه قدر به مغزم فشار میاوردم تا یادم بیاد، بی فایده بود!
+مـ....من...من کیم؟
از روی بی حوصلگی دستشو پشت گردنش میکشه.
~تو....از لان به بعد عشق منی!
با گفتن این حرف سرفه ام گرفت! با تعجب بهش خیره شدم.
عشق اون؟ ولی من حتی نمیشناسمش!
~میدونم الان کلی سوال تو ذهنته! ولی...
بلند شد و اومد سمتم. خم شد سمت من که سرمو عقب کشیدم.
~ولی الان...
با باز شدن در حرفش نصفه موند!
#part۱۳
جیغ کشیدم و چشمامو بستم.
نایون با ترس بلند شد.
*چیشده ا.تتت؟
داد زد.
چشمامو که باز کردم یه مردی که ماسک سیاه زده بود و کلا مشکی بود!!!
اومد سمتم جیغ بلندی کشیدم که با یه چیزی پرت زمین شد!
وقتی دیدمش نایون از اون طرف پرتاب شد سمتش!
از تعجب و ترس نمیدونستم باید چیکار کنم.
چشمم به گلدون روی میز غذاخوری افتاد!!!
رفتم برداشتمش!
که یهو نایون داد زد!!!
بدن غرق خون نایون رو روی زمین دیدم...
گلدون از دستم افتاد زمین و شکست!
+نایونننننن
داد زدم. دوییدم سمتش و گرفتم بغلم.
شکمش زخمی شده بود!
*ا....ا.ت...
آروم و با لکنت گفت. اشک از چشمام داشت فقط بی وقفه میریخت...
+نایون...هقق...نایوون....طاقت بیااار
با لحن کمی داد میگفتم. اصلا برام مهم نبود که اون مرد قرار بود الان چه بلایی سرم بیاره! خواستم بلند شم که..
*ا.تتتت
نایون داد زد! یه ضربه ی شدیدی پشت سرم احساس کردم و بعد بی حس شدم!
••••••••••
"بعد از چند روز"
با شنیدن صدای پرنده ها، آب و هوای شدید و بارونی که به گوشم میخورد تونستم چشمامو باز کنم.
درواقع این ها اولین چیز هایی بودن که تو حافظه ام بیدار بودن!
با باز کردن چشمام اولین چیزی که دیدم یه اتاق کوچیک شبیه یه زیرزمین بود!
تاری چشمام از بین رفت و تونستم اطراف و وسایل اونجا رو ببینم.
میخواستم داد بزنم و حرف بزنم که چیزی مانعم بود، یه چیزی که دهنم رو بسته بود!
دستامو پاهامو خواستم تکون بدم که اونا هم با یه چیزی بسته شده بودن.
چشمامو تند تند حرکت میدادم تا بتونم راهی برای باز کردن طناب دستم پیدا کنم.
بعد از کلی تقلا کردن، در باز شد!
یه مرد آشنا اومد داخل!
اومد کنار من و اون چیزی که نمیزاشت حرف بزنم و کنار زد.
نفس راحتی کشیدم، پوزخند زد و نشست صندلی روبه روم.
کرواتش رو شل کرد.
~چه طوری لیدی؟
با صدای بم پرسید. مات و مبهوت بهش خیره شدم، چرا چیری یادم نمیاد؟ حتی اسمم نمیدونم!
~اوه...نکنه حافظه اتو از دست دادی؟
خم شد و دستاشو روی زانوهاش گذاشت.
بهش خیره شدم و آب دهنمو قورت دادم.
هرچه قدر به مغزم فشار میاوردم تا یادم بیاد، بی فایده بود!
+مـ....من...من کیم؟
از روی بی حوصلگی دستشو پشت گردنش میکشه.
~تو....از لان به بعد عشق منی!
با گفتن این حرف سرفه ام گرفت! با تعجب بهش خیره شدم.
عشق اون؟ ولی من حتی نمیشناسمش!
~میدونم الان کلی سوال تو ذهنته! ولی...
بلند شد و اومد سمتم. خم شد سمت من که سرمو عقب کشیدم.
~ولی الان...
با باز شدن در حرفش نصفه موند!
۱۱.۰k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.