عمارت
#عمارت
#part۱۵
همون پسره بود!
دست تو جیب اومد سمتم.
~سلام
با لبخند. با دیدنش لبخند زدم.
+سلام
با خوشحالی گفتم. خم شد سمتم.
~اذیت که نشدی؟ حالت خوبه؟
+اهومم
نیشخند زد.
~آجوماا
اجوما: بله آقا؟
خانمی که بهش آجوما میگفتن اومد سمتمون.
~ببر توی اتاق و حاضرش کن برای امشب
آجوما: چشم آقا
تعظیم کرد.
امشب؟ مگه امشب چی میخواست بشه؟
+امشب؟
با تعجب پرسیدم. بهم نگاه کرد.
~آره لیدی...امشب!
پوزخند زد. نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته ولی توی قلبم یه حس خیلی هیجانی وجود داشت!
با آجوما رفتیم بالا.
اون بهم چند تا لباس داد و گذاشت برم حموم.
رفتم حموم. آب که از بالا به پایین بدنم میریخت، حس آرامشی بهم میداد!
چشمامو بستم...
یهو یه تصاویری مثل برق از چشمام رد شدن!
همین باعث لرزش بدنم شد!
+داره یادم میاد!
خندیدم. دوباره چشمامو بستم. ولی چیزی نشد!
کلی تلاش کردم اما بی فایده بود!
اون تصاویر خیلی برام آشنا میومد! یه پسر بود توی کلی چمن و هوای خوب و آفتابی! نکنه همین پسره ست؟
اما پشتش اصلا شبیه این نبود!
خودمو شستم و حولمو دور خودم پیچیدم و در اومدم بیرون.
لباسامو پوشیدم، موهامو خشک کردم کرم پوست زدم و روی تخت دراز کشیدم.
به ساعت نگاه کردم.
ساعت: 9:30 دقیقه بود.
لبخند زدم. به ماه نگاه کردم.
چشمامو بستم و اجازه دادم تا نور قشنگ ماه به صورتم بتابه!
یهو یه تصاویری دوباره تو ذهنم ایجاد شد!!!
همون پسری که میدیدمش توی رویا، اون بود!
برگشت!!!! من صورتشو دیدم...
بدنم شروع کرد به لرزش!!! یهو در باز شد....
آجوما: خانم؟
از رویا اومدم بیرون!
نفس نفس میزدم. عرق کل بدنمو خیس کرده بود!
اون...اون کی بود؟
آجوما: خانممم...حالتون خوبه؟
اومد سمتم و آب داد بهم. چند تا قلوپ ازش خوردم.
آجوما: حالتون خوبه؟
با سرم حرفشو تایید کردم.
آجوما: خانم آقا منتظرتونن...گفتن این لباس رو بپوشید.
لباس رو روی تخت گذاشت و رفت.
#تهیونگ
چند روزی میشه از ا.ت خبری نیست!
احساس میکنم نصف وجودم نیست! حالم خیلی بد شده!تو این چند مدت حس وابستگی شدیدی نسبت بهش پیدا کردم!
نایون توی بیمارستانه و تو کماست...
_اه....ا.ت!
اشک از چشمام جاری شد.
چرا من اینطوری شدم!!! مگه قرار نبود تنها عشقم فقط اون باشه؟ تهیونگ خودتو جمع کن!
تو فقط باید اونو دوست داشته باشی!
با بی حوصلگی تمام بزور خودمو تا تخت بردم و توش ولو شدم.
دستمو روی سرم گذاشتم.
گریه میکردم!
_چرا پیدات نمیکنم؟ چرا همش توی رویای منیی؟
داد میزدم و خودمو میزدم.
#part۱۵
همون پسره بود!
دست تو جیب اومد سمتم.
~سلام
با لبخند. با دیدنش لبخند زدم.
+سلام
با خوشحالی گفتم. خم شد سمتم.
~اذیت که نشدی؟ حالت خوبه؟
+اهومم
نیشخند زد.
~آجوماا
اجوما: بله آقا؟
خانمی که بهش آجوما میگفتن اومد سمتمون.
~ببر توی اتاق و حاضرش کن برای امشب
آجوما: چشم آقا
تعظیم کرد.
امشب؟ مگه امشب چی میخواست بشه؟
+امشب؟
با تعجب پرسیدم. بهم نگاه کرد.
~آره لیدی...امشب!
پوزخند زد. نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته ولی توی قلبم یه حس خیلی هیجانی وجود داشت!
با آجوما رفتیم بالا.
اون بهم چند تا لباس داد و گذاشت برم حموم.
رفتم حموم. آب که از بالا به پایین بدنم میریخت، حس آرامشی بهم میداد!
چشمامو بستم...
یهو یه تصاویری مثل برق از چشمام رد شدن!
همین باعث لرزش بدنم شد!
+داره یادم میاد!
خندیدم. دوباره چشمامو بستم. ولی چیزی نشد!
کلی تلاش کردم اما بی فایده بود!
اون تصاویر خیلی برام آشنا میومد! یه پسر بود توی کلی چمن و هوای خوب و آفتابی! نکنه همین پسره ست؟
اما پشتش اصلا شبیه این نبود!
خودمو شستم و حولمو دور خودم پیچیدم و در اومدم بیرون.
لباسامو پوشیدم، موهامو خشک کردم کرم پوست زدم و روی تخت دراز کشیدم.
به ساعت نگاه کردم.
ساعت: 9:30 دقیقه بود.
لبخند زدم. به ماه نگاه کردم.
چشمامو بستم و اجازه دادم تا نور قشنگ ماه به صورتم بتابه!
یهو یه تصاویری دوباره تو ذهنم ایجاد شد!!!
همون پسری که میدیدمش توی رویا، اون بود!
برگشت!!!! من صورتشو دیدم...
بدنم شروع کرد به لرزش!!! یهو در باز شد....
آجوما: خانم؟
از رویا اومدم بیرون!
نفس نفس میزدم. عرق کل بدنمو خیس کرده بود!
اون...اون کی بود؟
آجوما: خانممم...حالتون خوبه؟
اومد سمتم و آب داد بهم. چند تا قلوپ ازش خوردم.
آجوما: حالتون خوبه؟
با سرم حرفشو تایید کردم.
آجوما: خانم آقا منتظرتونن...گفتن این لباس رو بپوشید.
لباس رو روی تخت گذاشت و رفت.
#تهیونگ
چند روزی میشه از ا.ت خبری نیست!
احساس میکنم نصف وجودم نیست! حالم خیلی بد شده!تو این چند مدت حس وابستگی شدیدی نسبت بهش پیدا کردم!
نایون توی بیمارستانه و تو کماست...
_اه....ا.ت!
اشک از چشمام جاری شد.
چرا من اینطوری شدم!!! مگه قرار نبود تنها عشقم فقط اون باشه؟ تهیونگ خودتو جمع کن!
تو فقط باید اونو دوست داشته باشی!
با بی حوصلگی تمام بزور خودمو تا تخت بردم و توش ولو شدم.
دستمو روی سرم گذاشتم.
گریه میکردم!
_چرا پیدات نمیکنم؟ چرا همش توی رویای منیی؟
داد میزدم و خودمو میزدم.
۱۳.۴k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.