عمارت
#عمارت
#part۱۶
بعد از اون حادثه!!! دیگه نتونستم پیداش کنم!!!
دیگه نتونستم ببینمش!!!!
من چم شده بود؟
چرا نمیتونستم پیداش کنم؟
با کلی از این سوالا نفهمیدم کی خوابم برد!!!
نسیم خنک به صورتم میخورد!
انقدر محیط آرامش بخشی بود که چشمامو بسته بودم و فقط به آوای طبیعت گوش میدادم.
موهام رو هوا معلق بودن!
«ته! ته!»
با صداش چشمامو باز کردم. دیدن صورت کوچیک و خوشگلش منو همیشه خوشحال میکرد!
اسمشو صدا زدم.
«بیا منو بگیر!»
خندیدم.
_هی!
اونم خندید و فرار کرد!!!
منم دوییدم دنبالش! اما هی داشت ازم دور تر میشد! یهو نزدیک یه خونه ای که آتیش گرفته بود شد!
_هیی!! وایستا....نرو نزدیک!
داشتم مدام این جمله رو تکرار میکردم، داد میزدم. ولی اون توجهی نمیکرد! فقط میدویید!
سرعتمو بیشتر کردم تا بهش برسم ولی نمیشد!
_هییی!
اون بیشتر میدویید!
_وایستا! اونجا نرو آتیش گرفته!!!
داد زدم.
«بدو! بیا منو بگیر!»
انقدر دویید. با گریه التماسش میکردم که سمت آتیش نره! ولی اون فقط میدویید! که یهو رفت داخل اون خونه!!!!
داد زدم. اما خونه منفجر شدددد!!!! چشمامو بستم و دستمو روی سرم گذاشتم!
صدا ها هی توی مغزم اکو میشدن!
«منو پیدا کن! منو پیدا کن!»
انقدر به مغزم فشار آوردن که بلند شدم و داد زدم.
ولی از اون جای پر از آرامش به یه اتاق تاریک و سرد رسیدم!
_نههههههههههههه!!
با داد از خواب پریدم
#part۱۶
بعد از اون حادثه!!! دیگه نتونستم پیداش کنم!!!
دیگه نتونستم ببینمش!!!!
من چم شده بود؟
چرا نمیتونستم پیداش کنم؟
با کلی از این سوالا نفهمیدم کی خوابم برد!!!
نسیم خنک به صورتم میخورد!
انقدر محیط آرامش بخشی بود که چشمامو بسته بودم و فقط به آوای طبیعت گوش میدادم.
موهام رو هوا معلق بودن!
«ته! ته!»
با صداش چشمامو باز کردم. دیدن صورت کوچیک و خوشگلش منو همیشه خوشحال میکرد!
اسمشو صدا زدم.
«بیا منو بگیر!»
خندیدم.
_هی!
اونم خندید و فرار کرد!!!
منم دوییدم دنبالش! اما هی داشت ازم دور تر میشد! یهو نزدیک یه خونه ای که آتیش گرفته بود شد!
_هیی!! وایستا....نرو نزدیک!
داشتم مدام این جمله رو تکرار میکردم، داد میزدم. ولی اون توجهی نمیکرد! فقط میدویید!
سرعتمو بیشتر کردم تا بهش برسم ولی نمیشد!
_هییی!
اون بیشتر میدویید!
_وایستا! اونجا نرو آتیش گرفته!!!
داد زدم.
«بدو! بیا منو بگیر!»
انقدر دویید. با گریه التماسش میکردم که سمت آتیش نره! ولی اون فقط میدویید! که یهو رفت داخل اون خونه!!!!
داد زدم. اما خونه منفجر شدددد!!!! چشمامو بستم و دستمو روی سرم گذاشتم!
صدا ها هی توی مغزم اکو میشدن!
«منو پیدا کن! منو پیدا کن!»
انقدر به مغزم فشار آوردن که بلند شدم و داد زدم.
ولی از اون جای پر از آرامش به یه اتاق تاریک و سرد رسیدم!
_نههههههههههههه!!
با داد از خواب پریدم
۱۳.۸k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.