🔞 لطفاً افراد زیر هیجده سال و کسانی که ناراحتی قلبی دارند
🔞 لطفاً افراد زیر هیجده سال و کسانی که ناراحتی قلبی دارند از خواندن مطلب زیر اجتناب نمایند🔞
من توحید سی ساله از تبریز هستم!ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم بر میگرده به قبل خدمتم زمانی که من هفده سال داشتم! من به ماجراها و چیزهای ترسناک علاقه شدیدی دارم جوری که تمام فیلمهای ترسناک ساخته شده رو دیدمو یه کتاب خونه کوچیک دارم که اکثراً راجع به ماوراء الطبیعه جن و ارواح هستن! خلاصه بریم سر این اتفاق ببخشید یکم طولانیه! ما سه ماه تابستونو با رفیقم به اسم میلاد میرفتیم نقشه برداری توپوگرافی! تو یکی از دهاتهای دورافتاده هشترود خونه گرفته بودیم! این خونه به این شکل بود آخرین خونه کوچه بود و بعد خونه ما روی کوه قبرستون بود! جمعاً بیس سی تا قبر البته! خونه خودش به این شکل بود از در که وارد میشدین یه هال ،یه اتاق سمت راست و یه اتاق بزرگتر سمت چپ و یه حیاط خلوت و گوشه حیاطم دستشویی گوشه سمت دیگه حموم! خلاصه ما اینجارو اجاره کردیم جالبش اینجاست که تمام وسایل زندگی داخلش بود و به ما گفتن برا معلماست اما انگار کسی از اونجا فرار کرده بود! جالبتر اینکه ما اونجارو ماهی سی هزار بدون پول پیش اجاره کردیم! چون ارزون بودو مناسب ! خلاصه هروز ساعت شیش صبح میرفتیم بیرون و هفت عصر برمیگشتیم یه شام مختصر بعد میخوابیدیم ! تو یه اتاق کامپیوترو دوربینای نقشه برداری و وسایلارو میزاشتیم تو یه اتاقم میموندیم! گاهی از داخل خونه و سقف اتاق صداهایی میومد گاهی صدای ظرفا گاهی وسایلمون گم میشد و بعد پیدا میشد! اکثران ناخونگیرمون گم میشد اما توجهی نمیکردیم! نقل صحبتهای ماهم همیشه راجع به جن بودو داستانهای اینجوری! خلاصه ماها به این سرو صداها عادت کردیم اما روز به روز شدت میگرفت! تا اینکه کم کم ترسیدیم! یک بار که باروون میومد ما سرکار نرفتیمو موندیم تو خونه! رفیقم رفت دستشویی بعد که برگشت به من بدوبیراه و فحش داد و شاکی بود گفتم چی شده گفت از این شوخیا نکن بامن! منم گفتم چی شده خوب! گفت چرا کلید دستشویی رو زدی برقاش رفت نمیگی ادم جاییو نمیبینه من هرچقدر قسم خوردم این باور نکرد که من نبودم! درست همون روزش من رفتمو همین اتفاق برا من افتاد! فکر کردم این میخواد تلافی کنه که پرسیدم اونم قسم خورد من نبودم گفتیم حتماً اتصالی داره! دیگه انقدر از این اتفاقا میفتاد که عادت کرده بودیمو میدونستیم جز ما کسی دیگه هم زندکی میکنه تو این خونه! اما چون بیش از حد خسته میشدیم زیاد توجه نمیکردیم! هرکی مهمون میومد از دوستان از ترس همون روز فرار میکرد! یک روز ما باهم داشتیم حرف میزدیم که این رفیقم پاشد
ادامه پصت بعدی 👌
من توحید سی ساله از تبریز هستم!ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم بر میگرده به قبل خدمتم زمانی که من هفده سال داشتم! من به ماجراها و چیزهای ترسناک علاقه شدیدی دارم جوری که تمام فیلمهای ترسناک ساخته شده رو دیدمو یه کتاب خونه کوچیک دارم که اکثراً راجع به ماوراء الطبیعه جن و ارواح هستن! خلاصه بریم سر این اتفاق ببخشید یکم طولانیه! ما سه ماه تابستونو با رفیقم به اسم میلاد میرفتیم نقشه برداری توپوگرافی! تو یکی از دهاتهای دورافتاده هشترود خونه گرفته بودیم! این خونه به این شکل بود آخرین خونه کوچه بود و بعد خونه ما روی کوه قبرستون بود! جمعاً بیس سی تا قبر البته! خونه خودش به این شکل بود از در که وارد میشدین یه هال ،یه اتاق سمت راست و یه اتاق بزرگتر سمت چپ و یه حیاط خلوت و گوشه حیاطم دستشویی گوشه سمت دیگه حموم! خلاصه ما اینجارو اجاره کردیم جالبش اینجاست که تمام وسایل زندگی داخلش بود و به ما گفتن برا معلماست اما انگار کسی از اونجا فرار کرده بود! جالبتر اینکه ما اونجارو ماهی سی هزار بدون پول پیش اجاره کردیم! چون ارزون بودو مناسب ! خلاصه هروز ساعت شیش صبح میرفتیم بیرون و هفت عصر برمیگشتیم یه شام مختصر بعد میخوابیدیم ! تو یه اتاق کامپیوترو دوربینای نقشه برداری و وسایلارو میزاشتیم تو یه اتاقم میموندیم! گاهی از داخل خونه و سقف اتاق صداهایی میومد گاهی صدای ظرفا گاهی وسایلمون گم میشد و بعد پیدا میشد! اکثران ناخونگیرمون گم میشد اما توجهی نمیکردیم! نقل صحبتهای ماهم همیشه راجع به جن بودو داستانهای اینجوری! خلاصه ماها به این سرو صداها عادت کردیم اما روز به روز شدت میگرفت! تا اینکه کم کم ترسیدیم! یک بار که باروون میومد ما سرکار نرفتیمو موندیم تو خونه! رفیقم رفت دستشویی بعد که برگشت به من بدوبیراه و فحش داد و شاکی بود گفتم چی شده گفت از این شوخیا نکن بامن! منم گفتم چی شده خوب! گفت چرا کلید دستشویی رو زدی برقاش رفت نمیگی ادم جاییو نمیبینه من هرچقدر قسم خوردم این باور نکرد که من نبودم! درست همون روزش من رفتمو همین اتفاق برا من افتاد! فکر کردم این میخواد تلافی کنه که پرسیدم اونم قسم خورد من نبودم گفتیم حتماً اتصالی داره! دیگه انقدر از این اتفاقا میفتاد که عادت کرده بودیمو میدونستیم جز ما کسی دیگه هم زندکی میکنه تو این خونه! اما چون بیش از حد خسته میشدیم زیاد توجه نمیکردیم! هرکی مهمون میومد از دوستان از ترس همون روز فرار میکرد! یک روز ما باهم داشتیم حرف میزدیم که این رفیقم پاشد
ادامه پصت بعدی 👌
۲.۳k
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.