داستان
#داستان
تــرســنــاکــ:
سلام من 17 سال دارم چند شب پیش پدرم شیفت سرکارش بود شب نمیتونست خونه بیاد مادرم مریض شدش بیمارستان بستری بود و خاهر و برادری هم ندارم.
بخاطر همین من مجبور شدم که شب تنها توی خونه بخابم من اهل سنندجم و سنندج دور تا دورش از کوه تشکیل شده میگن طرف های کوه جن و شبح و روح و... زندگی میکنه
من خواب بودم یکهو دیدم احساس خفگی میکنم بیدار شدم دیدم چیزی نیستش یکهو صدای خنده به گوشم میرسید رفتم تو حال خونمون دیدم که بابام داره با تلفن حرف میزنه گفتم بابا مگه تو امشب شیفت نبودی?
حرفی نزد اشاره کرد که برم بخوابم و رفتم بخوابم دوباره خوابم برد دیدم یکی داره پامو قلقلک میده زیاد دربند نبودم فکر میکردم که بابامه و خوابیدم بعد از 1 ساعت دیدم شیر حمام باز شدش گلتم بابام هستش رفتش حمام دیدم تا 2 ساعت شیر بازه ولی بابام تو حمام نیستو در حمام باز هست و تمام خونمون بهم ریخته بود و من از ترس داشتم میمردم و دیدم که بابام خونه نیست به بابام زنگ زدم گفتم چرا رفتی ?
در جواب بهم گفت از کجا رفتم?
گفتم از خونه . گفتش من که خونه نبودم . من گفتم بابا تورو به خدا شوخی نکن چرا خونه رو بهم ریختی ? گفت من به قرآن خونه نیومدم و به شدت ترسیدم . دیدم ساعت 4 شب یکی داره زنگ ایفون رو میزنه رفتم ببینم کیه دیدم خودشو نشون نمیده فکر کردم بابامه درو باز کردم. اومد بالا دیدم که یک فردی چشماش قرمزه موهاش طلایی ناخوناش بسیار بلند لباس های پاره پوله و ظاهر آدم نما با چهره هسته و بیحال و پوست خونی و...
منم ترسیدم و درو بستم دیدم که لوله بخاریمون از جاش در اومده گاز دارن بیرون میاد تا خاستم جیغو داد بزنم پنجررو باز کنم بیحال شدم و بیهوش شدم و از حال رفتم تا فردا چشم باز کردم دیدم که بیمارستانم و خداروشکر زندم بعد احساس کردم بدنم درد میگیره از دکتر پرسیدم چرا بدنم درد میگیره گفت تمام بدنت زخمی شد . منم باور نکردم خاستم ببینم ولی نمیتونستم حتی راه برم . قضیه رو برای همه تعریف کردم گفتن که تو همزاد داری و همزادت از تو متنفره و پا به پات میاد ممکنه هر لحظه اذیتت کنه
این داستان واقعیت داره
تــرســنــاکــ:
سلام من 17 سال دارم چند شب پیش پدرم شیفت سرکارش بود شب نمیتونست خونه بیاد مادرم مریض شدش بیمارستان بستری بود و خاهر و برادری هم ندارم.
بخاطر همین من مجبور شدم که شب تنها توی خونه بخابم من اهل سنندجم و سنندج دور تا دورش از کوه تشکیل شده میگن طرف های کوه جن و شبح و روح و... زندگی میکنه
من خواب بودم یکهو دیدم احساس خفگی میکنم بیدار شدم دیدم چیزی نیستش یکهو صدای خنده به گوشم میرسید رفتم تو حال خونمون دیدم که بابام داره با تلفن حرف میزنه گفتم بابا مگه تو امشب شیفت نبودی?
حرفی نزد اشاره کرد که برم بخوابم و رفتم بخوابم دوباره خوابم برد دیدم یکی داره پامو قلقلک میده زیاد دربند نبودم فکر میکردم که بابامه و خوابیدم بعد از 1 ساعت دیدم شیر حمام باز شدش گلتم بابام هستش رفتش حمام دیدم تا 2 ساعت شیر بازه ولی بابام تو حمام نیستو در حمام باز هست و تمام خونمون بهم ریخته بود و من از ترس داشتم میمردم و دیدم که بابام خونه نیست به بابام زنگ زدم گفتم چرا رفتی ?
در جواب بهم گفت از کجا رفتم?
گفتم از خونه . گفتش من که خونه نبودم . من گفتم بابا تورو به خدا شوخی نکن چرا خونه رو بهم ریختی ? گفت من به قرآن خونه نیومدم و به شدت ترسیدم . دیدم ساعت 4 شب یکی داره زنگ ایفون رو میزنه رفتم ببینم کیه دیدم خودشو نشون نمیده فکر کردم بابامه درو باز کردم. اومد بالا دیدم که یک فردی چشماش قرمزه موهاش طلایی ناخوناش بسیار بلند لباس های پاره پوله و ظاهر آدم نما با چهره هسته و بیحال و پوست خونی و...
منم ترسیدم و درو بستم دیدم که لوله بخاریمون از جاش در اومده گاز دارن بیرون میاد تا خاستم جیغو داد بزنم پنجررو باز کنم بیحال شدم و بیهوش شدم و از حال رفتم تا فردا چشم باز کردم دیدم که بیمارستانم و خداروشکر زندم بعد احساس کردم بدنم درد میگیره از دکتر پرسیدم چرا بدنم درد میگیره گفت تمام بدنت زخمی شد . منم باور نکردم خاستم ببینم ولی نمیتونستم حتی راه برم . قضیه رو برای همه تعریف کردم گفتن که تو همزاد داری و همزادت از تو متنفره و پا به پات میاد ممکنه هر لحظه اذیتت کنه
این داستان واقعیت داره
۷.۲k
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.