«چند پارتی از تهیونگ»
«چند پارتی از تهیونگ»
«وقتی که حامله ای.....»
«درخواستی»
«پارت 3
که یهو دکتر از اتاق عمل امد بیرون همه رفتیم سمت دکتر.....
نامجون: اقا حالشون چطوره
تهیونگ: اقای دکتر حالش خوبه؟ (گریه)
دکتر: خب الان که وضعیتشون پایداره... ولی معلوم نیست که همینجوری پایدار بمونه... خودتون رو برای هر خبری اماده کنید...
تهیونگ ویو: خیلی حالم بد شده بود اشکام بند نمیومدن همینجوری گریه میکردم
نامجون: گریه نکن...نگران نباش... حالش خوب میشه
تهیونگ: چیو نگران نباشم..... دکتر میگه خودتون رو برای هر چیزی اماده کنید... کاشکی اینجوری باهاش رفتار نمیکردم همش تقصیر منه..(گریه)
دکتر: ببخشید همراه این بیمار کیه...
تهیونگ: اقای دکتر منم... شوهرشم
دکتر: خب اقای....
تهیونگ: کیم تهیونگ هستمم
دکتر: اقای کیم میخام باهاتون درباره ی همسرتون صحبت کنم
تهیونگ: چیزی شده. اتفاقی افتاده؟
دکتر: فعلا که اتفاقی نیوفتاده.... و انشالله هیچ اتفاقی هم نمیوفته.....
تهیونگ ویو: رفتم توی اتاق و روی صندلی نشستم...
دکتر: میخاستم درباره ی همسرتون باهاتون صحبت کنم
تهیونگ: بفرمایین گوش میکنم
دکتر: خب همسرتون... با این تصادف بچه شون رو از دست داده انن....
تهیونگ: بچه!؟....
دکتر: همسرتون حامله بودن و جنسیت بچه ام معلوم شده بود... عام بچع تون پسر بود....
تهیونگ ویو: بچع....... یعنی یونا حامله بوده..... دیگه حالم از خودم بهم میخوره... کاشکی اینجوری رفتار نمیکردم که بچه ام رو از دست داده ام.... یعنی من باعث مرگ پسرم شدم..... نههههه......
تهیونگ: واقعاا مطمئنید.؟
دکتر: اره بفرمایید خودتون ببینید(یه برگه بهس داد)
تهیونگ: باورم نمیشع.... (گریع)
تهیونگ ویو: از اتاق اومدم بیرون بچه ها اومدن سمتم
جیمین: چشده؟ اتفاقب برای یونا افتاده؟
تهیونگ:.....(سکوت)
نامجون: تهیونگ... تهیونگک...
تهیونگ: ها بلهه
نامجون: چیزی شده...
تهیونگ: چ.. چ.. چجو.. چجوری.. ب.. ب.. بگ.. بگمم
جین: استرس نداشته باش و حرفتو بزن...
تهیونگ: خب... دکت.... دکتر گفت کع.... ی... یو.. یون.. یونا..... حا... حا... حامل... حامله بوده..... و.... ب.... ب... بچ.... بچه رو از.... دس... دست داده...(گریه شدید و. نمیتونه حرفشو بزنه) بچ... بچه پ... پس... پسر... بوده.......(گریه)
کوک: تهیونگ رو در اغوشم گرفتم.... و بالاخره اروم شد
تهیونگ ویو: حالم خیلی بد بود.... تو بغل کوک بودم که یهو چشمم خورد به پرستار که داشت فریاد میزد و میگفت......
حمایت کنید.....
نظرتون رو درباره ی (چند پارتی) حتما تو کامنتا بگید..
شرط:
15 لایک
15 کامنت🥺🤍
«وقتی که حامله ای.....»
«درخواستی»
«پارت 3
که یهو دکتر از اتاق عمل امد بیرون همه رفتیم سمت دکتر.....
نامجون: اقا حالشون چطوره
تهیونگ: اقای دکتر حالش خوبه؟ (گریه)
دکتر: خب الان که وضعیتشون پایداره... ولی معلوم نیست که همینجوری پایدار بمونه... خودتون رو برای هر خبری اماده کنید...
تهیونگ ویو: خیلی حالم بد شده بود اشکام بند نمیومدن همینجوری گریه میکردم
نامجون: گریه نکن...نگران نباش... حالش خوب میشه
تهیونگ: چیو نگران نباشم..... دکتر میگه خودتون رو برای هر چیزی اماده کنید... کاشکی اینجوری باهاش رفتار نمیکردم همش تقصیر منه..(گریه)
دکتر: ببخشید همراه این بیمار کیه...
تهیونگ: اقای دکتر منم... شوهرشم
دکتر: خب اقای....
تهیونگ: کیم تهیونگ هستمم
دکتر: اقای کیم میخام باهاتون درباره ی همسرتون صحبت کنم
تهیونگ: چیزی شده. اتفاقی افتاده؟
دکتر: فعلا که اتفاقی نیوفتاده.... و انشالله هیچ اتفاقی هم نمیوفته.....
تهیونگ ویو: رفتم توی اتاق و روی صندلی نشستم...
دکتر: میخاستم درباره ی همسرتون باهاتون صحبت کنم
تهیونگ: بفرمایین گوش میکنم
دکتر: خب همسرتون... با این تصادف بچه شون رو از دست داده انن....
تهیونگ: بچه!؟....
دکتر: همسرتون حامله بودن و جنسیت بچه ام معلوم شده بود... عام بچع تون پسر بود....
تهیونگ ویو: بچع....... یعنی یونا حامله بوده..... دیگه حالم از خودم بهم میخوره... کاشکی اینجوری رفتار نمیکردم که بچه ام رو از دست داده ام.... یعنی من باعث مرگ پسرم شدم..... نههههه......
تهیونگ: واقعاا مطمئنید.؟
دکتر: اره بفرمایید خودتون ببینید(یه برگه بهس داد)
تهیونگ: باورم نمیشع.... (گریع)
تهیونگ ویو: از اتاق اومدم بیرون بچه ها اومدن سمتم
جیمین: چشده؟ اتفاقب برای یونا افتاده؟
تهیونگ:.....(سکوت)
نامجون: تهیونگ... تهیونگک...
تهیونگ: ها بلهه
نامجون: چیزی شده...
تهیونگ: چ.. چ.. چجو.. چجوری.. ب.. ب.. بگ.. بگمم
جین: استرس نداشته باش و حرفتو بزن...
تهیونگ: خب... دکت.... دکتر گفت کع.... ی... یو.. یون.. یونا..... حا... حا... حامل... حامله بوده..... و.... ب.... ب... بچ.... بچه رو از.... دس... دست داده...(گریه شدید و. نمیتونه حرفشو بزنه) بچ... بچه پ... پس... پسر... بوده.......(گریه)
کوک: تهیونگ رو در اغوشم گرفتم.... و بالاخره اروم شد
تهیونگ ویو: حالم خیلی بد بود.... تو بغل کوک بودم که یهو چشمم خورد به پرستار که داشت فریاد میزد و میگفت......
حمایت کنید.....
نظرتون رو درباره ی (چند پارتی) حتما تو کامنتا بگید..
شرط:
15 لایک
15 کامنت🥺🤍
۲۶.۵k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.