Pt7
Pt7
دخترک چاره ای نداشت قبول کرد ولی یه روزی فرار میکرد آجوما به دخترک لباس داد لباس دامن و چین دار کوتاه و لباس نیم تنه داشت طوری بود رون پا دخترک معلوم بود یه ساق جورابی مشکیم تا زانوش داشت سوفیا:بهتر از اون لباساست دخترک به سمت آشپزخونه رفت عمارت بزرگی بود و آشپزخونه بزرگی داشت وارد آشپزخونه شد همه چپ چپ نگاش میکردن که دختری اومد جلو دختره:سلام من سویانگم سوفیا:منم لارام همون موقع یه دختره اومد دختره:قشنگ معلومه دو روز بیشتر دووم نمیاره ارباب به هیچکس رحم نمیکنه بیچاره همه زدن زیر خنده سویانگ:خفه شید به کارتون برسید همه برگشتن و ساکت شدن سویانگ سوفیا رو تا اتاقش همراهی کرد اتاق کوچیکی بود ولی مجبور بود تو همین فکرا بود که یادش افتاد تمام وسایلش تو اون باره سوفیا:سویانگ چطور میتونم با ارباب حرف بزنم سویانگ:باید با آجوما هماهنگ کنی سوفیا به آجوما گفت و دخترک بعد چند دقیقه آجوما اومد آجوما:میتونی بری داخل دخترک داخل رفت کوک:چی میخوای وقتی وارد شد همون دختره رو رو تخت دید سوفیا:ارباب راستش میخواستم ازتون بخوام بهم اجازه بدید از اون بار چندتا چیز بیارم کوک:چی میخوای بگو بگم بادیگارد برات بیاره سوفیا:ولی اونارو کسی نباید ببینه خواهش میکنم ارباب فرار نمیکنم فقط اونارو بردارم لباس نمیخوام کوک زیر چشی به دخترک نگاه کرد کوک:باشه اجازه میدم ولی با بادیگارد میری سوفیا:خیلی ممنونم دخترک چند بار خم شد و بعدم اجازه گرفت رفت یون بیول:واقعا گذاشتی بره ددی کوک:جرعتشو نداره فرار کنه اون دختر رو پا کوک نشست یون بیول:بیخیال مگه امشب قرار نبود خوش بگذرونیم کوک:حتما و..... دخترک با یه بادیگارد رفت سمت اتاق بار و قاب عکس هایه خودش و کوک رو برداشت با قویه خودش و دوباره به عمارت برگشت
دخترک چاره ای نداشت قبول کرد ولی یه روزی فرار میکرد آجوما به دخترک لباس داد لباس دامن و چین دار کوتاه و لباس نیم تنه داشت طوری بود رون پا دخترک معلوم بود یه ساق جورابی مشکیم تا زانوش داشت سوفیا:بهتر از اون لباساست دخترک به سمت آشپزخونه رفت عمارت بزرگی بود و آشپزخونه بزرگی داشت وارد آشپزخونه شد همه چپ چپ نگاش میکردن که دختری اومد جلو دختره:سلام من سویانگم سوفیا:منم لارام همون موقع یه دختره اومد دختره:قشنگ معلومه دو روز بیشتر دووم نمیاره ارباب به هیچکس رحم نمیکنه بیچاره همه زدن زیر خنده سویانگ:خفه شید به کارتون برسید همه برگشتن و ساکت شدن سویانگ سوفیا رو تا اتاقش همراهی کرد اتاق کوچیکی بود ولی مجبور بود تو همین فکرا بود که یادش افتاد تمام وسایلش تو اون باره سوفیا:سویانگ چطور میتونم با ارباب حرف بزنم سویانگ:باید با آجوما هماهنگ کنی سوفیا به آجوما گفت و دخترک بعد چند دقیقه آجوما اومد آجوما:میتونی بری داخل دخترک داخل رفت کوک:چی میخوای وقتی وارد شد همون دختره رو رو تخت دید سوفیا:ارباب راستش میخواستم ازتون بخوام بهم اجازه بدید از اون بار چندتا چیز بیارم کوک:چی میخوای بگو بگم بادیگارد برات بیاره سوفیا:ولی اونارو کسی نباید ببینه خواهش میکنم ارباب فرار نمیکنم فقط اونارو بردارم لباس نمیخوام کوک زیر چشی به دخترک نگاه کرد کوک:باشه اجازه میدم ولی با بادیگارد میری سوفیا:خیلی ممنونم دخترک چند بار خم شد و بعدم اجازه گرفت رفت یون بیول:واقعا گذاشتی بره ددی کوک:جرعتشو نداره فرار کنه اون دختر رو پا کوک نشست یون بیول:بیخیال مگه امشب قرار نبود خوش بگذرونیم کوک:حتما و..... دخترک با یه بادیگارد رفت سمت اتاق بار و قاب عکس هایه خودش و کوک رو برداشت با قویه خودش و دوباره به عمارت برگشت
۸.۵k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.