عشق باطعم تلخ part144
#عشق_باطعم_تلخ #part144
ریز خندیدم که چشمهاش رو به سختی باز کرد، با دیدنم مثل دیونهها نشست روی تخت، چندتا پلک زد تا چشمهاش باز بشه؛ دستم رو گذاشتم روی دهنم میخندیدم، به سختی میان خندهام گفتم:
- وای، فکر کن بیایی سوپرایزش کنی ببینی با شلوراک خوابه!
سرش به چپ و راست تکون داد و نوچ نوچی کرد.
- خل شدی، الان باید زار بزنی.
با تعجب رفتم سمتش روی صندلی کارش نشستم.
- برای چی؟!
سرش رو انداخت پایین...
- پرهام...
میخواستم بخندم؛ چون دیگه همه چی درست شده بود،٫ ولی فرحان خبر نداشت، چیزی نگفتم بهش تا ببینم چی میگه که با مکث طولانی ادامه داد:
- رضا داره همهی چیزهایی که نمیدونم واقعیتِ یا نه، به پرهام میگه! واقعاً حال پرهام خوب نیست، زود عصبی میشه، زود کلافه میشه، اصلاً پرهام اون پرهام نیست.
سرش رو بلند کرد، نگاهی بهم کرد.
- پرهام داغونِ.
نفسم رو ناراحت دادم بیرون، باید جبران میکردم همه چیز رو. لبخند غمگینی زدم، فرحان ادامه داد؛
- آنا چیکار کردی؟!
سرم رو انداختم پایین...
- مقصر من نبودم، رضا بود که...
سرم بلند کردم، با خوشحالی زل زدم به فرحان.
- ولی یه چیز خوب گیر آوردم.
با تعجب نگاهم میکرد، ادامه دادم:
- اگه بشنوی خوشحال میشی.
منتظر ادامه حرفم بود، منم هی طولش میدادم تا کنجکاو شه.
- من و شهرزاد نقشه کشیده بودیم و داشتیم رضا رو آزمایش میکردیم که شهرزاد ذات رضا رو بفهمه؛ الان پرهام هم واقعیت رو میدونه و شهرزاد هم فهمید و همه چی تموم شد.
با لبخند زل زدم بهش.
- شهرزاد درخواست رضا رو رد کرده، حالا شهرزاد مال خودته فرحان.
عصبی از روی تختش بلند شد.
- من رضا رو میکشم، به شهرزاد درخواست هم داده؟!
خندیدم...
- آروم باش عزیزم، شلوارکت رو عوض کن بعد برو.
خندید.
- وای آنا چهقدر خوشحالم.
اومد سمتم خیلی ذوق کرده بود.
- اینم مدیون توأم که رابطهی خودت رو بخاطر ما احتمال داشت...
بلند شدم روبهروش وایستادم.
- مهم این پرهام فهمید، شهرزاد فهمید، تو هم به شهرزاد رسیدی، من و پرهام، هم مثل قبل شدیم تو هم ثابت کن عشق واقعی رو به شهرزاد ما هم به همه ثابت میکنیم هر کاری کنن ما جدا نمیشیم.
به سمت در رفتم.
- فرحان منتظر عروسیتونم.
لبخند مهربونی زد و چشمک شیطونی زد.
- آخر هفته سال تحویلِ، سیزده بدر باهم میریم ماهعسلِ یک روزه.
👇 👇 👇
ریز خندیدم که چشمهاش رو به سختی باز کرد، با دیدنم مثل دیونهها نشست روی تخت، چندتا پلک زد تا چشمهاش باز بشه؛ دستم رو گذاشتم روی دهنم میخندیدم، به سختی میان خندهام گفتم:
- وای، فکر کن بیایی سوپرایزش کنی ببینی با شلوراک خوابه!
سرش به چپ و راست تکون داد و نوچ نوچی کرد.
- خل شدی، الان باید زار بزنی.
با تعجب رفتم سمتش روی صندلی کارش نشستم.
- برای چی؟!
سرش رو انداخت پایین...
- پرهام...
میخواستم بخندم؛ چون دیگه همه چی درست شده بود،٫ ولی فرحان خبر نداشت، چیزی نگفتم بهش تا ببینم چی میگه که با مکث طولانی ادامه داد:
- رضا داره همهی چیزهایی که نمیدونم واقعیتِ یا نه، به پرهام میگه! واقعاً حال پرهام خوب نیست، زود عصبی میشه، زود کلافه میشه، اصلاً پرهام اون پرهام نیست.
سرش رو بلند کرد، نگاهی بهم کرد.
- پرهام داغونِ.
نفسم رو ناراحت دادم بیرون، باید جبران میکردم همه چیز رو. لبخند غمگینی زدم، فرحان ادامه داد؛
- آنا چیکار کردی؟!
سرم رو انداختم پایین...
- مقصر من نبودم، رضا بود که...
سرم بلند کردم، با خوشحالی زل زدم به فرحان.
- ولی یه چیز خوب گیر آوردم.
با تعجب نگاهم میکرد، ادامه دادم:
- اگه بشنوی خوشحال میشی.
منتظر ادامه حرفم بود، منم هی طولش میدادم تا کنجکاو شه.
- من و شهرزاد نقشه کشیده بودیم و داشتیم رضا رو آزمایش میکردیم که شهرزاد ذات رضا رو بفهمه؛ الان پرهام هم واقعیت رو میدونه و شهرزاد هم فهمید و همه چی تموم شد.
با لبخند زل زدم بهش.
- شهرزاد درخواست رضا رو رد کرده، حالا شهرزاد مال خودته فرحان.
عصبی از روی تختش بلند شد.
- من رضا رو میکشم، به شهرزاد درخواست هم داده؟!
خندیدم...
- آروم باش عزیزم، شلوارکت رو عوض کن بعد برو.
خندید.
- وای آنا چهقدر خوشحالم.
اومد سمتم خیلی ذوق کرده بود.
- اینم مدیون توأم که رابطهی خودت رو بخاطر ما احتمال داشت...
بلند شدم روبهروش وایستادم.
- مهم این پرهام فهمید، شهرزاد فهمید، تو هم به شهرزاد رسیدی، من و پرهام، هم مثل قبل شدیم تو هم ثابت کن عشق واقعی رو به شهرزاد ما هم به همه ثابت میکنیم هر کاری کنن ما جدا نمیشیم.
به سمت در رفتم.
- فرحان منتظر عروسیتونم.
لبخند مهربونی زد و چشمک شیطونی زد.
- آخر هفته سال تحویلِ، سیزده بدر باهم میریم ماهعسلِ یک روزه.
👇 👇 👇
۱۴.۰k
۲۰ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.