عشق باطعم تلخ part143
#عشق_باطعم_تلخ #part143
خیره شده بودم بهش که در حال آماده شدن بود، مثل قبل داشت از اون تیپ خفنها میزد، با اعتراض گفتم:
- بسه!
خندید.
- میگم حسودی، میگی نه!
- هستم، هستم، هستم.
رفتم سمتش، هولش دادم از کنار آینه.
- خوشگل میشی، بعد همه نگات میکنن.
کلافه پوفی کشید.
- از دست تو!
کیفش رو برداشت.
- نمیایی مطبم؟
سرم رو به نشونهی منفی تکون دادم.
- نه، من باید برم خبر خوش به فرحان بدم.
با تعجب پرسشی، پرسید:
- کدوم خبر؟!
پوکر زل زدم بهش؛ قهقههای زد از اتاق رفت بیرون، همراهش رفتم جلوی در، برگشت طرفم...
- مواظب خودت باش.
نفسم رو دادم بیرون خیره شد بهم، چند لحظه هیچ حرکتی نمیکرد تا به خودمون اومدیم، نگاهش رو گرفت.
- فعلاً.
دستم رو براش تکون دادم، دکمه آسانسور رو زد و رفت پایین...
.......
زنگ در رو زد.م
- شما؟
صدای خانوم بود؛ فکر کنم خاله زهرا بود.
- راد هستم.
انگار تعجب کرده بود.
- خاله زهرا آنام.
با خوشحالی گفت:
- خواهرزادهی فرزاد؟
با مکث...
- بیا عزیزم.
در رو باز کرد رفتم داخل، از چندتا پله بالا رفتم خاله جلوی در بود؛ خیلی صمیمی و گرم بهم دادیم، روبوسی کردیم، رفتیم داخل با دیدن عمو فرزاد روی تخت اشکهام ناخودآگاه ریخت، پریدم بغلش هق زدم. به سختی از دایی جدا شدم، چهقدر دلم براش تنگ شده بود، اشکهام رو پاک کردم.
- خوبی دایی؟
لبخند مهربونی زد.
- شکر خدا خوبم.
مامانم با دایی سر یه مشکل سطحی دلخور بود از اون به بعد رابطمون باهم قطع شد،تا الان.
دایی بخاطر تصادفی که کرده بود نخاعش دچار آسیب شده بود و نمیتونست راه بره...
دایی خونه معمولی داشتن از خانوادهی سطح متوسط بودند؛ اما با این حال خیلی صمیمی بودند.
از فکر خارج شدم.
- دایی دلم برات تنگ شده بود.
دستش رو گذاشت روی سرم، مهربون لبخندی زد.
- خودت می اومدی پیشم، من که نمیاونم البته اگه مادرت میزاشت.
سرم رو انداختم پایین...
- دایی مامان داشت با زندگیم بازی میکرد؛ میترسم با آرش...
حرفم رو ادامه ندادم سرم رو بلند کردم، خاله با چند لیوان شربت به جمعمون اضافه شد، نفسم رو دادم بیرون...
- خاله، فرحان کجاست؟
خاله شربت رو گذاشت جلوم.
- توی اتاقشِ.
یه ذره از شربت رو خوردم.
- من برم پیش فرحان.
بلند شدم به اتاق که داخل راهرو و کنار آشپرخونه بود رفتم، چند تقه به در زدم که با صدای خواب آلود فرحان در رو باز کردم، اولین بار بود توی اون حالت میدیدمش با یه شلوارک بدون تیشرت لای ملافه و پتو، یک پاش زیر پتو بود یکی دیگه بالای پتو و توی عالم خواب بود.
هم خندهم گرفته بود هم پوکر خیره شده بودم بهش...
📓 @romano0o3
خیره شده بودم بهش که در حال آماده شدن بود، مثل قبل داشت از اون تیپ خفنها میزد، با اعتراض گفتم:
- بسه!
خندید.
- میگم حسودی، میگی نه!
- هستم، هستم، هستم.
رفتم سمتش، هولش دادم از کنار آینه.
- خوشگل میشی، بعد همه نگات میکنن.
کلافه پوفی کشید.
- از دست تو!
کیفش رو برداشت.
- نمیایی مطبم؟
سرم رو به نشونهی منفی تکون دادم.
- نه، من باید برم خبر خوش به فرحان بدم.
با تعجب پرسشی، پرسید:
- کدوم خبر؟!
پوکر زل زدم بهش؛ قهقههای زد از اتاق رفت بیرون، همراهش رفتم جلوی در، برگشت طرفم...
- مواظب خودت باش.
نفسم رو دادم بیرون خیره شد بهم، چند لحظه هیچ حرکتی نمیکرد تا به خودمون اومدیم، نگاهش رو گرفت.
- فعلاً.
دستم رو براش تکون دادم، دکمه آسانسور رو زد و رفت پایین...
.......
زنگ در رو زد.م
- شما؟
صدای خانوم بود؛ فکر کنم خاله زهرا بود.
- راد هستم.
انگار تعجب کرده بود.
- خاله زهرا آنام.
با خوشحالی گفت:
- خواهرزادهی فرزاد؟
با مکث...
- بیا عزیزم.
در رو باز کرد رفتم داخل، از چندتا پله بالا رفتم خاله جلوی در بود؛ خیلی صمیمی و گرم بهم دادیم، روبوسی کردیم، رفتیم داخل با دیدن عمو فرزاد روی تخت اشکهام ناخودآگاه ریخت، پریدم بغلش هق زدم. به سختی از دایی جدا شدم، چهقدر دلم براش تنگ شده بود، اشکهام رو پاک کردم.
- خوبی دایی؟
لبخند مهربونی زد.
- شکر خدا خوبم.
مامانم با دایی سر یه مشکل سطحی دلخور بود از اون به بعد رابطمون باهم قطع شد،تا الان.
دایی بخاطر تصادفی که کرده بود نخاعش دچار آسیب شده بود و نمیتونست راه بره...
دایی خونه معمولی داشتن از خانوادهی سطح متوسط بودند؛ اما با این حال خیلی صمیمی بودند.
از فکر خارج شدم.
- دایی دلم برات تنگ شده بود.
دستش رو گذاشت روی سرم، مهربون لبخندی زد.
- خودت می اومدی پیشم، من که نمیاونم البته اگه مادرت میزاشت.
سرم رو انداختم پایین...
- دایی مامان داشت با زندگیم بازی میکرد؛ میترسم با آرش...
حرفم رو ادامه ندادم سرم رو بلند کردم، خاله با چند لیوان شربت به جمعمون اضافه شد، نفسم رو دادم بیرون...
- خاله، فرحان کجاست؟
خاله شربت رو گذاشت جلوم.
- توی اتاقشِ.
یه ذره از شربت رو خوردم.
- من برم پیش فرحان.
بلند شدم به اتاق که داخل راهرو و کنار آشپرخونه بود رفتم، چند تقه به در زدم که با صدای خواب آلود فرحان در رو باز کردم، اولین بار بود توی اون حالت میدیدمش با یه شلوارک بدون تیشرت لای ملافه و پتو، یک پاش زیر پتو بود یکی دیگه بالای پتو و توی عالم خواب بود.
هم خندهم گرفته بود هم پوکر خیره شده بودم بهش...
📓 @romano0o3
۶.۰k
۱۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.