پارت ۱۴۳ Blood moon
پارت ۱۴۳ Blood moon
&چند هفته بعد
کیانا اینا تصمیم گرفتن برگردن امریکا
تو این چند وقت خیلی بهشون عادت کرده بودم
ازشون قول گرفم واسه زایمانم بیان اونام گفتن سعی خودشونو میکنن
تو فرودگاه کیانا بغلم کردو و تو گوشم کن
کیانا: خواهش میکنم نزار جونگکوک اذیت بشه اونم داره زجر میکشه مواظبش باش
بعد چند ثانیه مکث گفت
کیانا:مراقب این جیگر عمه هم باش
ا/ت:خیالت راحت
بعد خداحافظی با بقیم اونا رفتن برگشتم به جونگکوک نگاه کردم
که دیدم با ناراحتی داره بهشون نگاه میکنه
اروم رفتم طرفش و دستش و تو دستم گرفتم
ازون حالت بیرون اومد و بهم نگاه کرد بهش لبخندی زدم
جوابمو دادو دستمو محکمتر فشار داد
راه افتادیم طرف ماشین
دستمو ول نمیکرد خودمم علاقه نداشتم دستمو از دستش در بیارم
در جلورو واسم باز کرد و منتظر موند سوار شم
بعد یه ماه اولین باری بود که بهش رو میدادم اونم سرکیف شده بود
الان ۳ و یکی دو هفته میشد که باردار بودم
دستمو گرفت و زیر دست خودش رو دنده گذاشت و با انگشتام بازی میکرد
ولی هنوزم میتونستم بفهمم ناراحته از رفتن عزیزاش
واسه اینکه ازون حالت درش بیارم با لحن ذوق زده ای بهش گفتم
ا/ت:جونگکوک؟
کوک:جونم؟
ا/ت:میای بریم سونو؟
کوک:الان؟
خندیدم و گفتم
ا/ت:الان که نمیشه ما نوبت نگرفتیم...میشه فردا بریم؟
کوک:باشه زنگ بزن وقت بگیر
ا/ت:وااااای...به نظرتو بچه دختره یا پسر؟
با دیدن روحیه من شاد شد ولبخندی زدو گفت
کوک:جنسیتش مهم نیست فقط سالم باشه
سرمو تکون دادم و گفتم
ا/ت:خب اون که اره ولی اخه واسه تو فرق نداره بچت پسر باشه یا دختر؟
برگشت طرفم و گفت
کوک:من دوست دارم بچم یه دختر خوشگل مثل مامانش باشه
لبخندی بهش زدم و گفتم
ا/ت:ولی من دوست دارم بچم پسر باشه
&چند هفته بعد
کیانا اینا تصمیم گرفتن برگردن امریکا
تو این چند وقت خیلی بهشون عادت کرده بودم
ازشون قول گرفم واسه زایمانم بیان اونام گفتن سعی خودشونو میکنن
تو فرودگاه کیانا بغلم کردو و تو گوشم کن
کیانا: خواهش میکنم نزار جونگکوک اذیت بشه اونم داره زجر میکشه مواظبش باش
بعد چند ثانیه مکث گفت
کیانا:مراقب این جیگر عمه هم باش
ا/ت:خیالت راحت
بعد خداحافظی با بقیم اونا رفتن برگشتم به جونگکوک نگاه کردم
که دیدم با ناراحتی داره بهشون نگاه میکنه
اروم رفتم طرفش و دستش و تو دستم گرفتم
ازون حالت بیرون اومد و بهم نگاه کرد بهش لبخندی زدم
جوابمو دادو دستمو محکمتر فشار داد
راه افتادیم طرف ماشین
دستمو ول نمیکرد خودمم علاقه نداشتم دستمو از دستش در بیارم
در جلورو واسم باز کرد و منتظر موند سوار شم
بعد یه ماه اولین باری بود که بهش رو میدادم اونم سرکیف شده بود
الان ۳ و یکی دو هفته میشد که باردار بودم
دستمو گرفت و زیر دست خودش رو دنده گذاشت و با انگشتام بازی میکرد
ولی هنوزم میتونستم بفهمم ناراحته از رفتن عزیزاش
واسه اینکه ازون حالت درش بیارم با لحن ذوق زده ای بهش گفتم
ا/ت:جونگکوک؟
کوک:جونم؟
ا/ت:میای بریم سونو؟
کوک:الان؟
خندیدم و گفتم
ا/ت:الان که نمیشه ما نوبت نگرفتیم...میشه فردا بریم؟
کوک:باشه زنگ بزن وقت بگیر
ا/ت:وااااای...به نظرتو بچه دختره یا پسر؟
با دیدن روحیه من شاد شد ولبخندی زدو گفت
کوک:جنسیتش مهم نیست فقط سالم باشه
سرمو تکون دادم و گفتم
ا/ت:خب اون که اره ولی اخه واسه تو فرق نداره بچت پسر باشه یا دختر؟
برگشت طرفم و گفت
کوک:من دوست دارم بچم یه دختر خوشگل مثل مامانش باشه
لبخندی بهش زدم و گفتم
ا/ت:ولی من دوست دارم بچم پسر باشه
۲۸.۷k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.