پارت ۱۴۵ Blood moon
پارت ۱۴۵ Blood moon
ا/ت:جونگکوکی بیا ناهار امادس
کوک:باشه
بعد از چند دقیقه اومد و نشست پشت میز
ولی فکرش حسابی درگیر بود
داست با غذاش بازی میکرد...اروم پرسیدم
ا/ت:چیزی شده؟...
کوک:نه
ا/ت:خوب پس چرا غذاتو نمیخوری؟
کوک:دارم میخورم دیگه
تلفنش زنگ خود با سرعت دویید طرف تلفنشو جوابش و داد
با تعجب داشتم به کاراش نگاه میکردم
با صدای دادش از اشپزخونه اومدم بیرون و با ترس نگاش کردم
وقتی دید ترسیدم گفت
کوک:برو تو حیاط
سرمو به نشونه نه تکون دادم
سرم داد کشید و گفت
کوک:میگم برو تو حیاط
با بغض نگاش کردم و سرمو انداختم پایین و رفتم بالا
حتی نذاشت ناهارمو کوفت کنم
لحظه ی اخر دیدمش که با کلافگی دستشو کرد لای موهاش
اروم اروم اومدم بالا اشکامم اروم اروم روی صورتم میریخت
خودمو رو تختم انداختم و زدم زیر گریه
اینروزا اصلا تحمل داد و فریاداشو نداشتم
اگه یه ذره باهام بد حرف میزد میخورد تو ذوقم و اشکم در میومد
گریم بند اومده بود ولی چشام سرخ سرخ شده بود
اومد تو اتاق وکنارم روی تخت نشست
برگشتم طرف دیوار
همونطور نشسته روم خم شد و با لحن ارومی گفت
کوک:خانوم برگرد ببینمت
دستشو کنار دم و گفتم
ا/ت:ولم کن
کوک:اه اه صداشو نگاه کن...برگرد ببینم باز دوباره تو گریه کردی؟
حرفی نزدم و سعی داشتم بدون این که برگردم دستشو از رو بازوم جدا کنم
اومد کنارم رو تخت دراز کشید و من از پشت بغل کردو یه دستشو زیر سرم گذاشت
سرشو تو موهام کرد و گفت...
ا/ت:جونگکوکی بیا ناهار امادس
کوک:باشه
بعد از چند دقیقه اومد و نشست پشت میز
ولی فکرش حسابی درگیر بود
داست با غذاش بازی میکرد...اروم پرسیدم
ا/ت:چیزی شده؟...
کوک:نه
ا/ت:خوب پس چرا غذاتو نمیخوری؟
کوک:دارم میخورم دیگه
تلفنش زنگ خود با سرعت دویید طرف تلفنشو جوابش و داد
با تعجب داشتم به کاراش نگاه میکردم
با صدای دادش از اشپزخونه اومدم بیرون و با ترس نگاش کردم
وقتی دید ترسیدم گفت
کوک:برو تو حیاط
سرمو به نشونه نه تکون دادم
سرم داد کشید و گفت
کوک:میگم برو تو حیاط
با بغض نگاش کردم و سرمو انداختم پایین و رفتم بالا
حتی نذاشت ناهارمو کوفت کنم
لحظه ی اخر دیدمش که با کلافگی دستشو کرد لای موهاش
اروم اروم اومدم بالا اشکامم اروم اروم روی صورتم میریخت
خودمو رو تختم انداختم و زدم زیر گریه
اینروزا اصلا تحمل داد و فریاداشو نداشتم
اگه یه ذره باهام بد حرف میزد میخورد تو ذوقم و اشکم در میومد
گریم بند اومده بود ولی چشام سرخ سرخ شده بود
اومد تو اتاق وکنارم روی تخت نشست
برگشتم طرف دیوار
همونطور نشسته روم خم شد و با لحن ارومی گفت
کوک:خانوم برگرد ببینمت
دستشو کنار دم و گفتم
ا/ت:ولم کن
کوک:اه اه صداشو نگاه کن...برگرد ببینم باز دوباره تو گریه کردی؟
حرفی نزدم و سعی داشتم بدون این که برگردم دستشو از رو بازوم جدا کنم
اومد کنارم رو تخت دراز کشید و من از پشت بغل کردو یه دستشو زیر سرم گذاشت
سرشو تو موهام کرد و گفت...
۷.۸k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.