~~~فیک دوست پسر بد اخلاق من~~~
پارت ۴
رفتم تو اتاقی که خدمتکارا برام آماده کردن اتاق بزرگی بود! همیشه آرزوم بود اتاقی مثل این اتاق داشته باشم به خودم که اومدم ساعت ۲۲:۳۲ دقیقه بود تا حالا باید خونه می بودم! حتما مامان و بابا نگرانم شدن به کیفم نگاهی انداختم تلفنم نبود! کیفمو تند تند گشتم نبود بر عکسش کردم و ریختم کف اتاق و نشستم و وسایلامو کنار زدم همه وسایلام بود به غیر از تلفنم! از اتاق بیرون اومدم با عصبانیت به سمت اتاق اون هر*زه راه افتادم وقتی رسیدم در اتاقو باز کردم داشت با گوشیش حرف می زد منو که دید تعجب کرد ی چیزی گفت و تلفنو قطع کرد اومد سمتم گفت :
بهت یاد ندادن قبل از اومدن در بزنی؟
ا.ت : به توام یاد ندادن تلفن همراه ی چیز شخصیه و نباید بهش دست بزنی؟
تهیونگ : بخاطر تلفنت اومدی؟ خب اون دست منه
ا.ت : بدش
تهیونگ : چرا باید اینکار رو بکنم؟
ا.ت : چون اون تلفن شخصیه منه بدش لطفا
تهیونگ : ابعدا ببینم تو منو چی فرض کردی؟ فکر می کنی گول حرفاتو میخورم؟
ا.ت : اصلا برام مهم نیست تو چی فرض میکنی منو تلفنمو پس بده (با صدای بلند اما داد نزد)
اومد سمتم که ترسیدم رفتم عقب که از در اتاقش برم بیرون اما اون زود تر به در رسید و بست منم خوردم به در که اونم دستامو بالا و به در چسبوند
تهیونگ : اصلا خوشم نمیاد که ی نفر بهم دستور بده از اینکه مافیا عاشقت شده و میخواد تو همچین خونه ای زندگی کنی جو ورت نداره
ا.ت : ولم کن میخوام برم
تهیونگ : کجا؟ فکر کردی میتونی از اینجا فرار کنی؟
دستشو برد سمت کمرم و منو هل داد تو بغلش بهم نگاهی انداخت و.....
رفتم تو اتاقی که خدمتکارا برام آماده کردن اتاق بزرگی بود! همیشه آرزوم بود اتاقی مثل این اتاق داشته باشم به خودم که اومدم ساعت ۲۲:۳۲ دقیقه بود تا حالا باید خونه می بودم! حتما مامان و بابا نگرانم شدن به کیفم نگاهی انداختم تلفنم نبود! کیفمو تند تند گشتم نبود بر عکسش کردم و ریختم کف اتاق و نشستم و وسایلامو کنار زدم همه وسایلام بود به غیر از تلفنم! از اتاق بیرون اومدم با عصبانیت به سمت اتاق اون هر*زه راه افتادم وقتی رسیدم در اتاقو باز کردم داشت با گوشیش حرف می زد منو که دید تعجب کرد ی چیزی گفت و تلفنو قطع کرد اومد سمتم گفت :
بهت یاد ندادن قبل از اومدن در بزنی؟
ا.ت : به توام یاد ندادن تلفن همراه ی چیز شخصیه و نباید بهش دست بزنی؟
تهیونگ : بخاطر تلفنت اومدی؟ خب اون دست منه
ا.ت : بدش
تهیونگ : چرا باید اینکار رو بکنم؟
ا.ت : چون اون تلفن شخصیه منه بدش لطفا
تهیونگ : ابعدا ببینم تو منو چی فرض کردی؟ فکر می کنی گول حرفاتو میخورم؟
ا.ت : اصلا برام مهم نیست تو چی فرض میکنی منو تلفنمو پس بده (با صدای بلند اما داد نزد)
اومد سمتم که ترسیدم رفتم عقب که از در اتاقش برم بیرون اما اون زود تر به در رسید و بست منم خوردم به در که اونم دستامو بالا و به در چسبوند
تهیونگ : اصلا خوشم نمیاد که ی نفر بهم دستور بده از اینکه مافیا عاشقت شده و میخواد تو همچین خونه ای زندگی کنی جو ورت نداره
ا.ت : ولم کن میخوام برم
تهیونگ : کجا؟ فکر کردی میتونی از اینجا فرار کنی؟
دستشو برد سمت کمرم و منو هل داد تو بغلش بهم نگاهی انداخت و.....
۷.۷k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.