پارت هفتم
#پارت_هفتم
تصور داشتم آروند مثل همیشه بیاد مقابلم و با لحنی تهدیدگرانه از تلافیهایِ آینده صحبت کنه
اما در کمال آرامش به مهراد گفت
_مهم نیست داداش
پیش میاد...
و بدون توجه به ما از کلاس خارج شد
به محض رفتنشون کژال نفس عمیقی کشید و گفت
_یعنی خیلی...
_خیلی؟
_مظلومِ من
آخه تو چی هستی لامصب
_یعنی منتظر بودم دوباره هاپو شهها
ولی خوشم اومد
انگار فهمیده پناه خانم کم نمیاره
_خداکنه
ولی من چشمم آب نمیخوره
فکر کنم باید منتظر یه پیتزای پرملات باشیم
_فکر نمیکنم
حالا از کجا میخواد بفهمه من بودم
_با اون لحنِ ضایعی که با مهراد داشتی تابلویی بابا
_آخه اتفاقی نیفتاده که
حتی اگه منم اینکارو نمیکردم بازم امتحان ترمش از بیست حساب میشد دیگه
نبودش چه فرقی داره با نادیده گرفتن برگش؟...
کژال چهرهای فلسفی به خودش گرفت و گفت
_همچین بدم نشدا
حداقلش اینه که حوصلمون سر نمیره
_هوم
یه یونی از دستمون کلافس...
بلند خندید و گفت
_از وقتی باهات آشنا شدم از همهی غمای زندگیم خلاص شدم
تا وقتی باهاتم آرومم پناه
ولی همچین که به خونه میرسما،همه نداشتههام یادم میاد...
این بهترین فرصت بود
کژال خودش شروع کننده این بحث بود و حالا میتونستم شانسم رو امتحان کنم
بدون مکث ایستادم و گفتم
_تو چته کژال؟
اومدنت،رفتنت
تو این یکسالی که شدی بهترین دوستم هیچی از خودت نگفتی
_چیزی نیست که بگم
_هست عشقم...
سرش رو چرخوند اونطرف که با شیطنت رفتم مقابلش و با لحن بچگانه گفتم
_منو نیگا نیگا تُن
خو من گُنا دالم ناملد
_رد شو ازش پناه
_بنبستِ
از همون پارسال عید که الکی گفتی رفتی شهرتون فهمیدم که چقد این رازِ مگو بزرگه و بهم اعتماد نداری...
متعجب شد و گفت
_من دروغ نگفتم
_بگو جون پناه
_اه بس کن...
وقتی دیدم هنوز هم تمایل به حرف زدن نداره ادامه ندادم و بعد از صرف نهار و تموم شدن کلاسها به خونه برگشتیم...
پایان ترم فرارسید و حالا باید بیشتر از همیشه تلاش میکردم برای گرفتن نتیجه مطلوب
با هر ترم بالا رفتن درسها تخصصیتر میشد و به وقت شروع امتحانات دیگه هیچکس کاری به اتفاقات گذشته نداشت
همه در تلاش بودن تا بهترین نمره رو کسب کنن و هرچقدر روزهای بیشتری از امتحان میانترم میگذشت،بیشتر از قبل مطمئن میشدم که آروند بهم مشکوک نشده و در پی تلافی نیست
با نزدیک شدن به امتحانات طبق روند ترمهای گذشته شروع به خلاصهنویسی از جزوههام کردم
و هر جزوهای که کامل نبود رو از کژال یا بچههای کلاس میگرفتم
آزمایشگاه واحدی بود که بخاطر علاقه زیاد دوست داشتم...
تصور داشتم آروند مثل همیشه بیاد مقابلم و با لحنی تهدیدگرانه از تلافیهایِ آینده صحبت کنه
اما در کمال آرامش به مهراد گفت
_مهم نیست داداش
پیش میاد...
و بدون توجه به ما از کلاس خارج شد
به محض رفتنشون کژال نفس عمیقی کشید و گفت
_یعنی خیلی...
_خیلی؟
_مظلومِ من
آخه تو چی هستی لامصب
_یعنی منتظر بودم دوباره هاپو شهها
ولی خوشم اومد
انگار فهمیده پناه خانم کم نمیاره
_خداکنه
ولی من چشمم آب نمیخوره
فکر کنم باید منتظر یه پیتزای پرملات باشیم
_فکر نمیکنم
حالا از کجا میخواد بفهمه من بودم
_با اون لحنِ ضایعی که با مهراد داشتی تابلویی بابا
_آخه اتفاقی نیفتاده که
حتی اگه منم اینکارو نمیکردم بازم امتحان ترمش از بیست حساب میشد دیگه
نبودش چه فرقی داره با نادیده گرفتن برگش؟...
کژال چهرهای فلسفی به خودش گرفت و گفت
_همچین بدم نشدا
حداقلش اینه که حوصلمون سر نمیره
_هوم
یه یونی از دستمون کلافس...
بلند خندید و گفت
_از وقتی باهات آشنا شدم از همهی غمای زندگیم خلاص شدم
تا وقتی باهاتم آرومم پناه
ولی همچین که به خونه میرسما،همه نداشتههام یادم میاد...
این بهترین فرصت بود
کژال خودش شروع کننده این بحث بود و حالا میتونستم شانسم رو امتحان کنم
بدون مکث ایستادم و گفتم
_تو چته کژال؟
اومدنت،رفتنت
تو این یکسالی که شدی بهترین دوستم هیچی از خودت نگفتی
_چیزی نیست که بگم
_هست عشقم...
سرش رو چرخوند اونطرف که با شیطنت رفتم مقابلش و با لحن بچگانه گفتم
_منو نیگا نیگا تُن
خو من گُنا دالم ناملد
_رد شو ازش پناه
_بنبستِ
از همون پارسال عید که الکی گفتی رفتی شهرتون فهمیدم که چقد این رازِ مگو بزرگه و بهم اعتماد نداری...
متعجب شد و گفت
_من دروغ نگفتم
_بگو جون پناه
_اه بس کن...
وقتی دیدم هنوز هم تمایل به حرف زدن نداره ادامه ندادم و بعد از صرف نهار و تموم شدن کلاسها به خونه برگشتیم...
پایان ترم فرارسید و حالا باید بیشتر از همیشه تلاش میکردم برای گرفتن نتیجه مطلوب
با هر ترم بالا رفتن درسها تخصصیتر میشد و به وقت شروع امتحانات دیگه هیچکس کاری به اتفاقات گذشته نداشت
همه در تلاش بودن تا بهترین نمره رو کسب کنن و هرچقدر روزهای بیشتری از امتحان میانترم میگذشت،بیشتر از قبل مطمئن میشدم که آروند بهم مشکوک نشده و در پی تلافی نیست
با نزدیک شدن به امتحانات طبق روند ترمهای گذشته شروع به خلاصهنویسی از جزوههام کردم
و هر جزوهای که کامل نبود رو از کژال یا بچههای کلاس میگرفتم
آزمایشگاه واحدی بود که بخاطر علاقه زیاد دوست داشتم...
۳.۳k
۱۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.