پارت30
#پارت30
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
در ماشینو برام باز کرد..
با اخم نگاش کردم و گفتم:
جا کم بود که ماشینتو اوردی اینجا اخه؟
ابرو بالا انداخت و گفت:
-چشه مگه!؟
-میپرسی چشه؟!
به اطراف اشاره کردم و گفتم:
آدم میبینی اینجا؟
-منو تو آدم نیستیم، چی ایم پس؟!
-توهم تو بحث چیزی از یانگ سو کم نداری!
بعدم بدون مکث
سوار شدم و دست به سینه به صندلی تکیه کردم..
بعد از نشستنش رو بهم گفت:
-خب بگو ببینم، چیکار کنم که آشتی کنی؟!
-کاری نکن!
-وا چت شده تورو..؟
اون رییسمه! ما رابطه ای نداریم که دارم خودمو واسش لوس میکنم!
خیلی جدی بهش نگاه کردم و گفتم:
-ما چه نسبتی با هم داریم؟!
چرا من بی عقل دارم برای یه قریبه ناز میکنم و انتظار دارم اونم نازمو بکشه؟!
فهمید شوخی رو گذاشتم کنار پس اونم نگاهشو جدی تر کرد..
گفت:
_خب آره... باید یه نسبتی داشته باشیم!
روشو سمتم کرد و بعد از تازه کردن نفسش لب زد..
_من..من وقتی بچه بودم.. بخاطر سهلانگاری های خودم گم شدم...
و متاسفانه توسط یک زن که از دیوونه ها چیزی کم نداشت دزدیده شدم..
یه شب که خونه نبود تصمیم به فرار گرفتم...
با کلی دردسر تونستم فرار کنم ولی اصل بدبختی ازاونجا شروع شد..
تو کوچه های ناشناخته دور میزدم بلکه پلیسی یا فرد مورد اعتمادی رو پیدا کنم تا ازش کمک بخوام!
از جلوی کوچه ای رد شدم که از شدت دود هیچی معلوم نبود...
خواستم بی اعتنا ازش رد بشم ولی صدای گریه و تقالا های بچه ای اجازه ی اینکارو بهم نمیداد...
بدون فکر کردم به چیزی پا تو خطر گذاشتم..
کوچه ی تنگ و تاریکی بود و غیر از اون اکثر خونه هاش نیمه ساخت بودن...
جلوتر رفتم که جسم بیروح دختر بچه ای رو دیدم..
خونه ای که روبهروش بود هر لحظه آتیشش شعله ور تر میشد و جلوتر میومد........
حرفاش منو یاد خودم مینداخت.. ترس و تنهایی اون کوچه که هر لحظه ظاهرش جلوی چشمام بود هر لحظه حالمو بدتر میکرد..ولی به خودم اهمیتی ندادم و سعی کردم تا تموم کردن حرفش صبر کنم...
-از ترس اینکه آتیش به جسم اون دختر برسه فورا به سمتش رفتم... نمیتونستم بغلش کنم ولی هر طور شده کشون کشون به بیرون از اون کوچه اوردمش...
با ایستادن ماشین کنار خیابون خوشحال به سمتش دویدم تا برای اون دختر ازش کمک بخوام...
اما اون زن... همون دزد بود!
سعی کردم فرار کنم اما بهم رسید و با پارچه ای که دستش بود بیهوشم کرد!
وقتی بیدار شدم تو همون اتاق تنگ و تاریک بودم...
اون دختر هم کنار خواب بود...
حدود دو یا سه روزی اونجا بودیم تا اینکه اون زن از شدت تنهایی...
خود..کشی کرد..
دستاشو رو سرش گذاشت و سرشو به فرمون تکیه کرد...
-هیچوقت نمیتونم جسم غرق در خونِ اون زنو فراموش کنم..
بخاطر همینه که فوبیا خون دارم چون با دیدنش یاد اون زن میوفتم...
با زحمت دهن باز کردم و گفتم:
اون دختر بچه.. چیشد؟
سرشو از رو فرمون برداشت و تو چشمام زل زد... وقتی حال خرابمو دید با نگرانی گفت:
-ا/ت!خوبی؟
خب سلاممممم
خوبیننن؟
با مدرسه چیکار میکنین؟؟
یه تصمیم گرفتم..😌
سعی میکنم ازین به بعد تو همین ساعت بزارم که از مدرسه میرین خونتون یهو ببینین.. اوا ادمین گلتون یه پارت گذاشتههه😂😂
این پارتم طولانی نوشتم که حالشو ببریننننننننننننن💜💜
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
در ماشینو برام باز کرد..
با اخم نگاش کردم و گفتم:
جا کم بود که ماشینتو اوردی اینجا اخه؟
ابرو بالا انداخت و گفت:
-چشه مگه!؟
-میپرسی چشه؟!
به اطراف اشاره کردم و گفتم:
آدم میبینی اینجا؟
-منو تو آدم نیستیم، چی ایم پس؟!
-توهم تو بحث چیزی از یانگ سو کم نداری!
بعدم بدون مکث
سوار شدم و دست به سینه به صندلی تکیه کردم..
بعد از نشستنش رو بهم گفت:
-خب بگو ببینم، چیکار کنم که آشتی کنی؟!
-کاری نکن!
-وا چت شده تورو..؟
اون رییسمه! ما رابطه ای نداریم که دارم خودمو واسش لوس میکنم!
خیلی جدی بهش نگاه کردم و گفتم:
-ما چه نسبتی با هم داریم؟!
چرا من بی عقل دارم برای یه قریبه ناز میکنم و انتظار دارم اونم نازمو بکشه؟!
فهمید شوخی رو گذاشتم کنار پس اونم نگاهشو جدی تر کرد..
گفت:
_خب آره... باید یه نسبتی داشته باشیم!
روشو سمتم کرد و بعد از تازه کردن نفسش لب زد..
_من..من وقتی بچه بودم.. بخاطر سهلانگاری های خودم گم شدم...
و متاسفانه توسط یک زن که از دیوونه ها چیزی کم نداشت دزدیده شدم..
یه شب که خونه نبود تصمیم به فرار گرفتم...
با کلی دردسر تونستم فرار کنم ولی اصل بدبختی ازاونجا شروع شد..
تو کوچه های ناشناخته دور میزدم بلکه پلیسی یا فرد مورد اعتمادی رو پیدا کنم تا ازش کمک بخوام!
از جلوی کوچه ای رد شدم که از شدت دود هیچی معلوم نبود...
خواستم بی اعتنا ازش رد بشم ولی صدای گریه و تقالا های بچه ای اجازه ی اینکارو بهم نمیداد...
بدون فکر کردم به چیزی پا تو خطر گذاشتم..
کوچه ی تنگ و تاریکی بود و غیر از اون اکثر خونه هاش نیمه ساخت بودن...
جلوتر رفتم که جسم بیروح دختر بچه ای رو دیدم..
خونه ای که روبهروش بود هر لحظه آتیشش شعله ور تر میشد و جلوتر میومد........
حرفاش منو یاد خودم مینداخت.. ترس و تنهایی اون کوچه که هر لحظه ظاهرش جلوی چشمام بود هر لحظه حالمو بدتر میکرد..ولی به خودم اهمیتی ندادم و سعی کردم تا تموم کردن حرفش صبر کنم...
-از ترس اینکه آتیش به جسم اون دختر برسه فورا به سمتش رفتم... نمیتونستم بغلش کنم ولی هر طور شده کشون کشون به بیرون از اون کوچه اوردمش...
با ایستادن ماشین کنار خیابون خوشحال به سمتش دویدم تا برای اون دختر ازش کمک بخوام...
اما اون زن... همون دزد بود!
سعی کردم فرار کنم اما بهم رسید و با پارچه ای که دستش بود بیهوشم کرد!
وقتی بیدار شدم تو همون اتاق تنگ و تاریک بودم...
اون دختر هم کنار خواب بود...
حدود دو یا سه روزی اونجا بودیم تا اینکه اون زن از شدت تنهایی...
خود..کشی کرد..
دستاشو رو سرش گذاشت و سرشو به فرمون تکیه کرد...
-هیچوقت نمیتونم جسم غرق در خونِ اون زنو فراموش کنم..
بخاطر همینه که فوبیا خون دارم چون با دیدنش یاد اون زن میوفتم...
با زحمت دهن باز کردم و گفتم:
اون دختر بچه.. چیشد؟
سرشو از رو فرمون برداشت و تو چشمام زل زد... وقتی حال خرابمو دید با نگرانی گفت:
-ا/ت!خوبی؟
خب سلاممممم
خوبیننن؟
با مدرسه چیکار میکنین؟؟
یه تصمیم گرفتم..😌
سعی میکنم ازین به بعد تو همین ساعت بزارم که از مدرسه میرین خونتون یهو ببینین.. اوا ادمین گلتون یه پارت گذاشتههه😂😂
این پارتم طولانی نوشتم که حالشو ببریننننننننننننن💜💜
۱۱.۸k
۰۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.