پارت28
#پارت28
مگه عاشق شدن دلیل میخواد ؟
با صدای رو اعصاب زنگ موبایلم چشمامو باز کردم..
با یه دستم به چشمای تارم مالشی دادم و نیم خیز شدم..
تماسو وصل کردم و دم گوشم گذاشتم..
-الو...
-ا/ت.. خواب بودی؟
-اه اره الانا دیگه باید بیدار میشدم..
جونم؟
-راستش.. یانگ سو تلفنش خاموشه... از دیشب آخرین تماسی که گرفتم بعدش دیگه جوابمو نداده...
-هسو.. نمیدونم چه تصمیمی گرفتی! اما.. یانگ سو واقعا دوست داره... دیشب تمام عصبانیتش بخاطر تو بود!
بغض کرده بود..
-منم دوستش دارم... اما تنها فکری که به، ذهنم رسید همین بود! اگه می چا آسیبی بهش برسونه هیچوقت خودمو نمیبخشم!
-هسو...
-ا/ت.گوش کن...
جدا شدن ازش سخته ولی برای اینکه اون کمتر اذیت بشه میخوام برگردم آمریکا...
-اما... هسووو...
با هق هق گفت:
-ا/ت خواهش میکنم به تمام حرفام گوش کن بعد هر چی خواستی بگو..
چشمامو بستم و با تُن صدایی آروم گفتم:
-باشه...
-مطمئن باش تو این دنیا.. به هیچ کس جز تو انقد اعتماد نداشتم و ندارم...
دیگه کاملا گریش گرفته بود..
با شنیدن هق هق کردنا و گریه هاش دلم آتیش میگیرفت...
-یانگ سو.. یانگ سو برام عزیز ترینه پس هواست بهش باشه... نزار تنها بمونه... نمیخوام غصه ی رفتن منو بخوره... ا/ت... حتی اگه دوباره عاشق شد ... جلوشو نگیر! بزار زندگیشو بکنه... من بودم که قلبشو شکستم پس بعد از من هر تصمیمی ام که بگیره، حتی اگه باعث بشه من نابود بشم بازم مهم نیس...
صدای افتادن موبایلو شنیدم... گریه هاش شدت گرفته بود و اینو خوب میفهمیدم...
چیکار میتونم بکنم براشون!؟
گوشی رو قطع کردم...
گفت گوشیش خاموشه پس باید برم دم خونش..
بلند شدم و با پوشیدن یه هودی و شلوار فورا از خونه زدم بیرون....
..............
زنگ درشو پشت هم فشار میدادم که یهو در باز شد..
درو هل دادم و وارد شدم...
-یانگ سو... یانگ سو کجایی؟!
از تراس کوچیکش بیرون اومد..
نگاهی از سر تا پا بهش انداختم...
قیافش بدتر از یه معتاد شده بود!
-چیکار کردی با خودت..
با گام های بلند سمتش رفتم و سیگار دستشو چنگ زدم و به بیرون از تراس پرت کردم...
با داد گفتم:
-میخوای بمیری؟ هااا؟ یه نگاه به خودت انداختی...
لبخند دلخراشی زد ...چشماشو بست و تو بغلم فرود اومد...
اینم پارت امروزززززززز✨😃
مگه عاشق شدن دلیل میخواد ؟
با صدای رو اعصاب زنگ موبایلم چشمامو باز کردم..
با یه دستم به چشمای تارم مالشی دادم و نیم خیز شدم..
تماسو وصل کردم و دم گوشم گذاشتم..
-الو...
-ا/ت.. خواب بودی؟
-اه اره الانا دیگه باید بیدار میشدم..
جونم؟
-راستش.. یانگ سو تلفنش خاموشه... از دیشب آخرین تماسی که گرفتم بعدش دیگه جوابمو نداده...
-هسو.. نمیدونم چه تصمیمی گرفتی! اما.. یانگ سو واقعا دوست داره... دیشب تمام عصبانیتش بخاطر تو بود!
بغض کرده بود..
-منم دوستش دارم... اما تنها فکری که به، ذهنم رسید همین بود! اگه می چا آسیبی بهش برسونه هیچوقت خودمو نمیبخشم!
-هسو...
-ا/ت.گوش کن...
جدا شدن ازش سخته ولی برای اینکه اون کمتر اذیت بشه میخوام برگردم آمریکا...
-اما... هسووو...
با هق هق گفت:
-ا/ت خواهش میکنم به تمام حرفام گوش کن بعد هر چی خواستی بگو..
چشمامو بستم و با تُن صدایی آروم گفتم:
-باشه...
-مطمئن باش تو این دنیا.. به هیچ کس جز تو انقد اعتماد نداشتم و ندارم...
دیگه کاملا گریش گرفته بود..
با شنیدن هق هق کردنا و گریه هاش دلم آتیش میگیرفت...
-یانگ سو.. یانگ سو برام عزیز ترینه پس هواست بهش باشه... نزار تنها بمونه... نمیخوام غصه ی رفتن منو بخوره... ا/ت... حتی اگه دوباره عاشق شد ... جلوشو نگیر! بزار زندگیشو بکنه... من بودم که قلبشو شکستم پس بعد از من هر تصمیمی ام که بگیره، حتی اگه باعث بشه من نابود بشم بازم مهم نیس...
صدای افتادن موبایلو شنیدم... گریه هاش شدت گرفته بود و اینو خوب میفهمیدم...
چیکار میتونم بکنم براشون!؟
گوشی رو قطع کردم...
گفت گوشیش خاموشه پس باید برم دم خونش..
بلند شدم و با پوشیدن یه هودی و شلوار فورا از خونه زدم بیرون....
..............
زنگ درشو پشت هم فشار میدادم که یهو در باز شد..
درو هل دادم و وارد شدم...
-یانگ سو... یانگ سو کجایی؟!
از تراس کوچیکش بیرون اومد..
نگاهی از سر تا پا بهش انداختم...
قیافش بدتر از یه معتاد شده بود!
-چیکار کردی با خودت..
با گام های بلند سمتش رفتم و سیگار دستشو چنگ زدم و به بیرون از تراس پرت کردم...
با داد گفتم:
-میخوای بمیری؟ هااا؟ یه نگاه به خودت انداختی...
لبخند دلخراشی زد ...چشماشو بست و تو بغلم فرود اومد...
اینم پارت امروزززززززز✨😃
۱۰.۲k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.