پارت31
#پارت31
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
با شنیدن حرفاش تمام اون اتفاقا.. اون کابوسایی که میدیدم.. همش جلوی چشم بود
نمیتونم باور کنم!
این همون پسره!؟
همون پسری که تو اون چند روز هر شب بغلم میکرد تا از تاریکی اونجا نترسم و بتونم به راحتی بخوابم...
باچشمای اشکی نگاش کردم..
اما نه!
من هر لحظه از خودم بیشتر متنفر میشم!
من قاتل پدر مادرمم!
حتی نتونستم جسدشونو نجات بدم!
چطور میتونم خوشحال باشم وقتی زندگی اونارو ازشون گرفتم!
اشک گوشه ی چشممو پاک کردم...
سرمو تکون دادم و خواستم پیاده شم که مچ دستمو گرفت...
-الان دیگه رازمو میدونی!
عصبی برگشتم سمتشو گفتم:
ینی الان داری میگی منم رازمو بهت بگم!؟
-مطمئن باش هیچوقت ازت همچین درخواستی نمیکنم..
من میدونم تو از تنهایی میترسی پس... نمیزارم هیچوقت احساس تنهایی کنی!
دستمو کشید و
دوباره آغوشه گرمشو بهم هدیه داد!
تنها آغوشی که باهاش آروم میشم!
میتونم همچی رو فراموش کنم و حتی شده برای یه لحظه با عطر تنش به دنیای دیگه ای برم...
درسته.. این همون پسر بچس...
با هق هق گفتم:
من اون دختر بچه ام!
سرمو برداشتم که بلافاصله صورتمو قاب دستاش کرد...
با تعجب همه ی اجزای صورتمو بررسی میکرد...
برای لحظه ای نگاهش، رو لبام خشک شد!
بوسه ی آرومی روشون کاشت و دوباره به عقب رفت...
لبخند کوچیکی زد و گفت:
اره تو ا/ت کوچولویی...
دوباره بغلم کرد..
چند دقیقه ای تو همون حالت موندمو بعدش گفتم:
میشه بریم بیرون؟
دستمو رو قفسه سینم گذاشتم و ادامه دادم:
نمیتونم به راحتی نفس بکشم...
..............................
روی نیمکت فضای سبز کنار بیمارستان نشستیم..
-هیچوقت فکر نمیکردم دوباره ببینمت...
-راستشو بخوای من حتی یادم نبود اونوقع پسر بچه ای رو دیدم!
تا وقتی که...
سرشو به سمتم چرخوند و سوالی نگام کرد...
-اون کابوسایی که ازش حرف میزدم...
سری تکون داد و دوباره به رو به رو خیره شد...
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
-خیلی آدم سرسختی هستی.. اگه جای تو بودم تا تهشو همین الان درمیوردم....
_صبر میکنم...
دوباره نگام کرد و ادامه داد:
-صبر میکنم تا خودت آمادگیشو پیدا کنی و بهم بگی!
ببخشیننن دیروز حس و حال نوشتنو نداشتم واسه خمین گفتم باشه برا امروز...
ممنون از صبوریاتون💜
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
با شنیدن حرفاش تمام اون اتفاقا.. اون کابوسایی که میدیدم.. همش جلوی چشم بود
نمیتونم باور کنم!
این همون پسره!؟
همون پسری که تو اون چند روز هر شب بغلم میکرد تا از تاریکی اونجا نترسم و بتونم به راحتی بخوابم...
باچشمای اشکی نگاش کردم..
اما نه!
من هر لحظه از خودم بیشتر متنفر میشم!
من قاتل پدر مادرمم!
حتی نتونستم جسدشونو نجات بدم!
چطور میتونم خوشحال باشم وقتی زندگی اونارو ازشون گرفتم!
اشک گوشه ی چشممو پاک کردم...
سرمو تکون دادم و خواستم پیاده شم که مچ دستمو گرفت...
-الان دیگه رازمو میدونی!
عصبی برگشتم سمتشو گفتم:
ینی الان داری میگی منم رازمو بهت بگم!؟
-مطمئن باش هیچوقت ازت همچین درخواستی نمیکنم..
من میدونم تو از تنهایی میترسی پس... نمیزارم هیچوقت احساس تنهایی کنی!
دستمو کشید و
دوباره آغوشه گرمشو بهم هدیه داد!
تنها آغوشی که باهاش آروم میشم!
میتونم همچی رو فراموش کنم و حتی شده برای یه لحظه با عطر تنش به دنیای دیگه ای برم...
درسته.. این همون پسر بچس...
با هق هق گفتم:
من اون دختر بچه ام!
سرمو برداشتم که بلافاصله صورتمو قاب دستاش کرد...
با تعجب همه ی اجزای صورتمو بررسی میکرد...
برای لحظه ای نگاهش، رو لبام خشک شد!
بوسه ی آرومی روشون کاشت و دوباره به عقب رفت...
لبخند کوچیکی زد و گفت:
اره تو ا/ت کوچولویی...
دوباره بغلم کرد..
چند دقیقه ای تو همون حالت موندمو بعدش گفتم:
میشه بریم بیرون؟
دستمو رو قفسه سینم گذاشتم و ادامه دادم:
نمیتونم به راحتی نفس بکشم...
..............................
روی نیمکت فضای سبز کنار بیمارستان نشستیم..
-هیچوقت فکر نمیکردم دوباره ببینمت...
-راستشو بخوای من حتی یادم نبود اونوقع پسر بچه ای رو دیدم!
تا وقتی که...
سرشو به سمتم چرخوند و سوالی نگام کرد...
-اون کابوسایی که ازش حرف میزدم...
سری تکون داد و دوباره به رو به رو خیره شد...
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
-خیلی آدم سرسختی هستی.. اگه جای تو بودم تا تهشو همین الان درمیوردم....
_صبر میکنم...
دوباره نگام کرد و ادامه داد:
-صبر میکنم تا خودت آمادگیشو پیدا کنی و بهم بگی!
ببخشیننن دیروز حس و حال نوشتنو نداشتم واسه خمین گفتم باشه برا امروز...
ممنون از صبوریاتون💜
۱۰.۹k
۰۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.