عشق باطعم تلخ part101
#عشق_باطعم_تلخ #part101
در انجام گذاشتنeng بودم که فهمیدم فرحان اومده استیشن، از صدای خندههاش فهمیدم خودشِ...
اومد سمتم منم کارم تموم شده بود و در حال جمع کردن وسایل بودم.
- سلام خانم دکتر خسته نباشی.
با لبخند جوابش رو دادم وسایل رو گذاشتم سر جاهاشون و بقیه رو توی سطل...
- آنا پرهام زنگ نزده بهت؟
یه لحظه از کار وایستادم، با ناراحتی برگشتم طرفش سرم رو به نشونهی منفی تکون دادم.
غمگین نگاهم کرد...
- به من زنگ زد گفت که مشغول کارهای کنفرانسِ.
نفسم رو دادم بیرون خیلی بیمعرفت بود حتی یه زنگ بهم نزده.
- ولی گفت...
سرم رو بلند کردم خیره شدم به چشمهای مشکیاش و منتظر بودم ادامه حرفش رو کامل کنه.
- گفت... که... بهت زنگ.... زده پر...
فرحان با لکنت صحبت میکرد رفتم روبهروش وایستادم.
- فرحان حرفت رو کامل کن!
نفسش رو داد بیرون...
- گوشیت دست کی بوده؟!
با تعجب اخم کردم.
- به من زنگ نزده، گوشیمم دست خودم بوده.
یهو با فکر اون روز که رضا گوشی رو از دستم گرفته بود قلبم ریخت، بلند گفتم:
- یا اونروز...
همه برگشتن طرفمون.
سعی کردم صدام رو بیارم پایینتر.
- وای رضا!
فرحان با تعجب خیره شد بهم...
- رضا؟!
دستم رو کشیدم روی صورتم.
- وای نه.
با حرف فرحان سرم رو بلند کردم.
- نمیدونی چهقدر سخت بوده که خودش رو قانع کنه اون شخص هیچ...
پریدم وسط حرف فرحان، دستم رو گذاشتم روی لبم...
- هیس؛ ادامه نده لطفاً!
نفس کشیدن توی فضای خفه بیمارستان و بر اثر بغض برام خیلی سخت بود.
از روبهروی فرحان رد شدم و با عجله رفتم سمت حیاط.
نفسم بالا نمیاومد، پرهام نه اشتباه فکر نکن، لطفاً!
باید براش توضیح بدم، باید بهش بگم.
گوشیم رو از توی جیبم در آوردم اینبار با جدیّت اسم پرهام رو لمس کردم.
گوشیم رو به گوشم نزدیک کردم، یک بوق... دو بوق... چهار بوق... « مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد.»
نفسم رو با حرص دادم بیرون؛ هر طوری شده باید باهاش حرف بزنم، دلم تنگ شده واسهی صداش، واسهی حرفهاش...
دوباره برای بار دوم زنگ زدم، اینبار تا بوق چهارم خواستم قطع کنم که برداشت؛ اما هیچی نمیگفت فقط صدای نفسهای نامنظمش به گوشم میخورد...
📓 @romano0o3 📝
در انجام گذاشتنeng بودم که فهمیدم فرحان اومده استیشن، از صدای خندههاش فهمیدم خودشِ...
اومد سمتم منم کارم تموم شده بود و در حال جمع کردن وسایل بودم.
- سلام خانم دکتر خسته نباشی.
با لبخند جوابش رو دادم وسایل رو گذاشتم سر جاهاشون و بقیه رو توی سطل...
- آنا پرهام زنگ نزده بهت؟
یه لحظه از کار وایستادم، با ناراحتی برگشتم طرفش سرم رو به نشونهی منفی تکون دادم.
غمگین نگاهم کرد...
- به من زنگ زد گفت که مشغول کارهای کنفرانسِ.
نفسم رو دادم بیرون خیلی بیمعرفت بود حتی یه زنگ بهم نزده.
- ولی گفت...
سرم رو بلند کردم خیره شدم به چشمهای مشکیاش و منتظر بودم ادامه حرفش رو کامل کنه.
- گفت... که... بهت زنگ.... زده پر...
فرحان با لکنت صحبت میکرد رفتم روبهروش وایستادم.
- فرحان حرفت رو کامل کن!
نفسش رو داد بیرون...
- گوشیت دست کی بوده؟!
با تعجب اخم کردم.
- به من زنگ نزده، گوشیمم دست خودم بوده.
یهو با فکر اون روز که رضا گوشی رو از دستم گرفته بود قلبم ریخت، بلند گفتم:
- یا اونروز...
همه برگشتن طرفمون.
سعی کردم صدام رو بیارم پایینتر.
- وای رضا!
فرحان با تعجب خیره شد بهم...
- رضا؟!
دستم رو کشیدم روی صورتم.
- وای نه.
با حرف فرحان سرم رو بلند کردم.
- نمیدونی چهقدر سخت بوده که خودش رو قانع کنه اون شخص هیچ...
پریدم وسط حرف فرحان، دستم رو گذاشتم روی لبم...
- هیس؛ ادامه نده لطفاً!
نفس کشیدن توی فضای خفه بیمارستان و بر اثر بغض برام خیلی سخت بود.
از روبهروی فرحان رد شدم و با عجله رفتم سمت حیاط.
نفسم بالا نمیاومد، پرهام نه اشتباه فکر نکن، لطفاً!
باید براش توضیح بدم، باید بهش بگم.
گوشیم رو از توی جیبم در آوردم اینبار با جدیّت اسم پرهام رو لمس کردم.
گوشیم رو به گوشم نزدیک کردم، یک بوق... دو بوق... چهار بوق... « مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد.»
نفسم رو با حرص دادم بیرون؛ هر طوری شده باید باهاش حرف بزنم، دلم تنگ شده واسهی صداش، واسهی حرفهاش...
دوباره برای بار دوم زنگ زدم، اینبار تا بوق چهارم خواستم قطع کنم که برداشت؛ اما هیچی نمیگفت فقط صدای نفسهای نامنظمش به گوشم میخورد...
📓 @romano0o3 📝
۹.۷k
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.