part:3
_part:3_
_charmer_
_تهیونگ_
پدربزرگ وقتی دخترک رو دید لبخندی زد و بهش تعارف کرد که بشینه
دخترک نشست و بعد از احوالپرسی سفارش هاشونو دادن
و حالا وقت این بود که بحث رو باز کنن و صحبت کنن و این پدربزرگ بود که بحث رو باز کرد
پدربزرگ:زمان زیادی میگذره اینطور نیست؟
کارلا:همینطوره
تهیونگ:میشه توضیح بدید اینجا چخبره؟
کارلا:نگاهی به تهیونگ کرد و بعد اون بود که جواب تهیونگو داد ولی نه جوابی که میخواست
کارلا:خیلی دوست داشتم ی روز از نزدیک ببینمت
تهیونگ:تو از کجا منو میشناسی؟
کارلا:مگه میشه نشناسمت؟
تهیونگ بعد از این جواب کارلا فک میکرد حتما بخاطر شرکت و برند معروفی که دارن
خب حتما باید این باشه دیگه مگه اون دختر از کجا قراره بشناستش
تهیونگ:ولی من تورو نمیشناسم دختر فرانسوی
کارلا:لقب قشنگی بود...من کارلا هستم
تهیونگ:خوشبختم
کارلا:من بیشتر
تهیونگ:خب حالا دلیل اومدنمون و دیدن کارلا دقیقا چیه پدربزرگ؟شما اونو از کجا میشناسی؟
پدربزرگ:میخواستم کارلا رو ببینم و تورو باهاش آشنا کنم
تهیونگ:دلیلش؟
پدربزرگ نگاهی به کارلا کرد انگار جوابی نداشت که به تهیونگ بده پس کارلا تصمیم گرفت خودش جواب بده
کارلا:تهیونگ...نظرت چیه این مقدمات و سوالات رو کنار بزاریم و باهم آشنا بشیم؟راستش و دیدنت خیلی ذوق داشتم
تهیونگ لبخندی زد و گفت:اوه حتما
کارلا:درباره ات تو اینترنت خوندم انگاری هات چاکلت زیاد دوست داری اره؟
تهیونگ:اره خیلی دوسش دارم مخصوصا هات چاکلت های پاریس
کارلا:اره هات چاکلت های اینجا معروفن
بعد از گفتن این جمله کارلا وانمود کرد که داره تو کیفش دنبال ی چیزی میکرد ولی درواقع میخواست حواس تهیونگو از خودش پرت کنه
انگشتاشو تکون داد و جادو رو توی دستاش حس کرد نامحسوسانه جملاتی رو زیر لبش خوند و بعد ازینکه مطمئن شد جادوش عمل میکنه
کیفشو ول کرد و دوباره به حالت اولش برگشت
_charmer_
_تهیونگ_
پدربزرگ وقتی دخترک رو دید لبخندی زد و بهش تعارف کرد که بشینه
دخترک نشست و بعد از احوالپرسی سفارش هاشونو دادن
و حالا وقت این بود که بحث رو باز کنن و صحبت کنن و این پدربزرگ بود که بحث رو باز کرد
پدربزرگ:زمان زیادی میگذره اینطور نیست؟
کارلا:همینطوره
تهیونگ:میشه توضیح بدید اینجا چخبره؟
کارلا:نگاهی به تهیونگ کرد و بعد اون بود که جواب تهیونگو داد ولی نه جوابی که میخواست
کارلا:خیلی دوست داشتم ی روز از نزدیک ببینمت
تهیونگ:تو از کجا منو میشناسی؟
کارلا:مگه میشه نشناسمت؟
تهیونگ بعد از این جواب کارلا فک میکرد حتما بخاطر شرکت و برند معروفی که دارن
خب حتما باید این باشه دیگه مگه اون دختر از کجا قراره بشناستش
تهیونگ:ولی من تورو نمیشناسم دختر فرانسوی
کارلا:لقب قشنگی بود...من کارلا هستم
تهیونگ:خوشبختم
کارلا:من بیشتر
تهیونگ:خب حالا دلیل اومدنمون و دیدن کارلا دقیقا چیه پدربزرگ؟شما اونو از کجا میشناسی؟
پدربزرگ:میخواستم کارلا رو ببینم و تورو باهاش آشنا کنم
تهیونگ:دلیلش؟
پدربزرگ نگاهی به کارلا کرد انگار جوابی نداشت که به تهیونگ بده پس کارلا تصمیم گرفت خودش جواب بده
کارلا:تهیونگ...نظرت چیه این مقدمات و سوالات رو کنار بزاریم و باهم آشنا بشیم؟راستش و دیدنت خیلی ذوق داشتم
تهیونگ لبخندی زد و گفت:اوه حتما
کارلا:درباره ات تو اینترنت خوندم انگاری هات چاکلت زیاد دوست داری اره؟
تهیونگ:اره خیلی دوسش دارم مخصوصا هات چاکلت های پاریس
کارلا:اره هات چاکلت های اینجا معروفن
بعد از گفتن این جمله کارلا وانمود کرد که داره تو کیفش دنبال ی چیزی میکرد ولی درواقع میخواست حواس تهیونگو از خودش پرت کنه
انگشتاشو تکون داد و جادو رو توی دستاش حس کرد نامحسوسانه جملاتی رو زیر لبش خوند و بعد ازینکه مطمئن شد جادوش عمل میکنه
کیفشو ول کرد و دوباره به حالت اولش برگشت
۲.۸k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.