part:4
_part:4_
_charmer_
_کارلا_
قبل ازینکه پدربزرگ بتونه جوابی بده تهیونگ اومد و نشست که بلافاصله بعد از اون سفارشا رو اوردن
هرکدوم سفارششونو بردن و کمی ازونها رو خوردن
تهیونگ هم که دست بردار نبود و برای جواب سؤالش اصرار داشت
تهیونگ:خب قرار نیست بهم بگید چیشده؟
کارلا:من جوابشو میدم
پدربزرگ هم که معلوم بود از خداشه که کارلا جواب بده سرشو اروم به معنای تایید تکون داد
کارلا به چشمای تهیونگ نگاه کرد و ادامه داد
کارلا:راستش پدربزرگت و مامانم دوست های چند ساله بودن و یک روز که پدربزرگت به فرانسه اومده بود با مادرم درد و دل میکرد که نوه نداره و دوست داره نوه دار بشه
مامانمم بهش گفت که یک سال دیگه نوه دار میشه و نوه اش خیلی محبوب میشه و واقعا همینطور شد و الان هم تنها دلیل ملاقات ما این بود که پدربزرگت خواست منو باهات آشنا کنه چون مامانم الان و نمیتونه تورو ببینه پس من بجاش اومدم
تهیونگ:از حرفم بد نتیجه گیری نکن ولی این همه اصرار پدربزرگم به اومدن به فرانسه برای دیدن مامانت بود....ولی اون میدونست مادرت نیست و بازهم اصرار داشت...یعنی علکی اومدیم؟
کارلا:علکی که نه...ولی لازم بود باهم آشنا بشیم
تهیونگ که انگار حرف کارلا رو نشنید به سوال کردنش ادامه داد
تهیونگ:بعد مادرت اون زمان از کجا میدونست یک سال دیگه من بدنیا میام؟و اطمینان حرفشو با گفتن اینکه من خیلی محبوب میشم داد خیلی عجیبه اون چطور میدونست؟
کارلا:مامانم خواب دیده بود و هروقت مامانم خواب میدید تقریبا اکثر خواباش به واقعیت تبدیل میشید و من خلاصه وار بهت گفتم واسه همین مامانم از صحبتاش مطمئن بود
تهیونگ با اینکه هنوز تو دلش شک داشت و احساس میکرد این همه ی ماجرا نیست و بااینکه همه چی براش مبهم بود دیگه ساکت شد و سوال نپرسید
................
کارلا میدونست تهیونگ الان داره خواب میبینه...خوابی شیرین و زیبا
خوابی که اگه دست تهیونگ بود غرق اون میشد و اصلا ازش بیدار نمیشد
خواب براش اونقدر لذت بخش بود که بااینکه خوابه لبخند میزد
چه خواب زیبایی...کاش همیشه ادامه داشته باشه
کارلا به تصویر رو به روش نگاه میکرد...خوابی که میخواست رو به ذهن تهیونگ فرستاده بود
_charmer_
_کارلا_
قبل ازینکه پدربزرگ بتونه جوابی بده تهیونگ اومد و نشست که بلافاصله بعد از اون سفارشا رو اوردن
هرکدوم سفارششونو بردن و کمی ازونها رو خوردن
تهیونگ هم که دست بردار نبود و برای جواب سؤالش اصرار داشت
تهیونگ:خب قرار نیست بهم بگید چیشده؟
کارلا:من جوابشو میدم
پدربزرگ هم که معلوم بود از خداشه که کارلا جواب بده سرشو اروم به معنای تایید تکون داد
کارلا به چشمای تهیونگ نگاه کرد و ادامه داد
کارلا:راستش پدربزرگت و مامانم دوست های چند ساله بودن و یک روز که پدربزرگت به فرانسه اومده بود با مادرم درد و دل میکرد که نوه نداره و دوست داره نوه دار بشه
مامانمم بهش گفت که یک سال دیگه نوه دار میشه و نوه اش خیلی محبوب میشه و واقعا همینطور شد و الان هم تنها دلیل ملاقات ما این بود که پدربزرگت خواست منو باهات آشنا کنه چون مامانم الان و نمیتونه تورو ببینه پس من بجاش اومدم
تهیونگ:از حرفم بد نتیجه گیری نکن ولی این همه اصرار پدربزرگم به اومدن به فرانسه برای دیدن مامانت بود....ولی اون میدونست مادرت نیست و بازهم اصرار داشت...یعنی علکی اومدیم؟
کارلا:علکی که نه...ولی لازم بود باهم آشنا بشیم
تهیونگ که انگار حرف کارلا رو نشنید به سوال کردنش ادامه داد
تهیونگ:بعد مادرت اون زمان از کجا میدونست یک سال دیگه من بدنیا میام؟و اطمینان حرفشو با گفتن اینکه من خیلی محبوب میشم داد خیلی عجیبه اون چطور میدونست؟
کارلا:مامانم خواب دیده بود و هروقت مامانم خواب میدید تقریبا اکثر خواباش به واقعیت تبدیل میشید و من خلاصه وار بهت گفتم واسه همین مامانم از صحبتاش مطمئن بود
تهیونگ با اینکه هنوز تو دلش شک داشت و احساس میکرد این همه ی ماجرا نیست و بااینکه همه چی براش مبهم بود دیگه ساکت شد و سوال نپرسید
................
کارلا میدونست تهیونگ الان داره خواب میبینه...خوابی شیرین و زیبا
خوابی که اگه دست تهیونگ بود غرق اون میشد و اصلا ازش بیدار نمیشد
خواب براش اونقدر لذت بخش بود که بااینکه خوابه لبخند میزد
چه خواب زیبایی...کاش همیشه ادامه داشته باشه
کارلا به تصویر رو به روش نگاه میکرد...خوابی که میخواست رو به ذهن تهیونگ فرستاده بود
۲.۶k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.