🍁Part 70🍁
🍁Part_70🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦇ارسلان🦇
پلیس:با ما تشریف بیارید اداره آگاهی
ارسلان:من خانومم حالش خوب نیست باید پیشش باشم
پلیس:اشکال نداره اجازه هست بيايم تو حیاط؟
ارسلان:بفرمایید بشینید...دور میز نشستیم
پلیس:ببینید ایشون خانوم آتوسا حقیقی هستن
امروز صبح برای عکاسی به یه بیابون میرن که تمام منطقه کویر هست و اونجا ماشین خیلی کم ماشین ها عبور میکنن ایشون اونجا یه سوژه برای عکس پیدا میکنن عکس رو میگیرن و وقتی دارن عکس رو نگاه میکنن متوجه چیزی میشن که دوتا گوشی تو عکس هست ۳
گوشی هارو بر میدارن و یکم مشکوک میشن
میرن جلوتر وقتی میرن جلوتر میبینن که زمین یکنواخت نیست اینجور که ایشون گفتن انگار که دوتا گودال کندن و پرش کردن ایشون با ما تماس گرفتن و ماهم سریع رفتیم و بر رسی کردیم و به نتیجه ای رسیدیم تمام رد پا ها اثر های انگشت کمی که رو خاک مونده بود مربوط به چهار نفر مختلف جالبه که بدونید حتی وسیله هاشونو هم نبرده بودن اونجا یه بیل و کلنگ بود رو دوتاشون دو تا اثر انگشت مختلف بوده
چاله هارو دوباره کندیم که جنازه دوتا آدم رو پیدا کردیم یه زن و مرد که به نظر زن و شوهر بودن و صاحب گوشیا ما رمز تلفن هارو باز کردیم و بعد از کلي تحقیق و بررسی به شما رسیدیم و خانم دیانا رحیمی جنازه ها پدر و مادر ايشون بودن
ارسلان:دیانا رحیمی خانوممه
پلیس:همون خانومی که با شما بودن الان؟؟؟
ارسلان:ب ب بله
پلیس:میشه صداشون کنید؟
ارسلان:بله...رفتم دیانا رو آوردم
کمکش کردم نشست کنارم
دیانا:سلام خسته نباشید
پلیس:ممنون خانوم شما شخصی به نام شایان میشناسید؟؟
دیانا:بله پسر داییمه😒
پلیس:ایشون و همسرشون قاتل پدر و مادر شما هستن
دیانا:چ چ..چی...سیاهی
ارسلان:دیانا غش کرد و افتاد تو بغلم نیکا رو صدا کردم با لیوان آب قند اومد و یه لیوان آب هم آورد
آب و ازش گرفتن و با دستم چند قطره ریختم رو صورت دیانا که کم کم حالش اومد سر جاش
دیانا:ارسلان ارسلان(با بی حالی)
ارسلان:جانم
دیانا:(گریه)
ارسلان:نیکا ببرش تو...نیکا با بقیه دخترا بردنش داخل
اتوسا:(زیر لب)درکش میکنم
پلیس:پدر مادر شایان خلافکارن و شایان هم با زنش واسه پول شما و اقای رحیمی پدر زنتون نقشه داشتن خوشبختانه پدر و مادر شایان رو پیدا کردیم و الان هم زندانن و شایان و زنش شقایق خاموشی رو لب مرز همکارمون گرفتن و به خاطر قتل چند روز دیگه اعدام میشن
ارسلان:این خیلی خوبه من واقعا از شما ممنونم این دوتا آدم به ما زخم های زیادی زدن
پلیس:از ما که نباید تشکر کنید اگر این خانوم نبودن ما به اینجا نمیرسیدیم
اتوسا:من کاری نکردم وظیفه بود
ارسلان:خیلی ممنون فقط پدر مادر شایان چند سال زندان میمونن؟؟
پلیس:خلافشون خیلی سنگین بوده و دادگاه حکم حبس ابد رو صادر کرد
ارسلان:بازم ممنون
پلیس:خواهش میکنم
ارسلان:تا دم در باهاشون رفتم که
پلیس:فردا تشریف بیارید برای اینکه مطمئن شود جنازه ها پدر مادر همسرتون هستن
ارسلان:داشت حرف میزد که مهشاد و دخترا اومدن فقط دیانا نبود
مهشاد:(رو به روی اتوسا)عزیزم شما بیا داخل خونه حالا بعدا میری
پانیذ:راست میگه مگه نه نیکا؟؟
نیکا:ها چی با منی آره آره
مهشاد:ای بابا...با پانیذ دست دختره رو کشیدیم بردیم داخل نیکا که اصن تو باغ نبود
ارسلان:ممنون
پلیس:تون خانوم و کجا بردن
ارسلان: من خودمم نمیدونم
پلیس:خداحافظ
ارسلان:خدافظ...درو بستمو به سرعت رفتم بالا
مهشاد و پانی داشتن با دختره حرف میزدن
نیکا نبود
رفتم تو اتاق که دیدم دیانا و نیکا
دارن گریه میکنن دوتاشون
رفتم بغلشون کردمو اونا هم خودشونو خالی
کردن
رو سر دوتاشون بوسه ای زدم که در اتاق باز شد
و....
💛💛💛
مــــــــايلــــــــ بـــــــهــــــــ حــــــــمــــــــايتـــــــــ هــــــــســــــــــتـــــــــیــــــــد جــــــــیــــــــگـــــــرا؟؟؟💕
❤️🧡💛💚💙💜
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦇ارسلان🦇
پلیس:با ما تشریف بیارید اداره آگاهی
ارسلان:من خانومم حالش خوب نیست باید پیشش باشم
پلیس:اشکال نداره اجازه هست بيايم تو حیاط؟
ارسلان:بفرمایید بشینید...دور میز نشستیم
پلیس:ببینید ایشون خانوم آتوسا حقیقی هستن
امروز صبح برای عکاسی به یه بیابون میرن که تمام منطقه کویر هست و اونجا ماشین خیلی کم ماشین ها عبور میکنن ایشون اونجا یه سوژه برای عکس پیدا میکنن عکس رو میگیرن و وقتی دارن عکس رو نگاه میکنن متوجه چیزی میشن که دوتا گوشی تو عکس هست ۳
گوشی هارو بر میدارن و یکم مشکوک میشن
میرن جلوتر وقتی میرن جلوتر میبینن که زمین یکنواخت نیست اینجور که ایشون گفتن انگار که دوتا گودال کندن و پرش کردن ایشون با ما تماس گرفتن و ماهم سریع رفتیم و بر رسی کردیم و به نتیجه ای رسیدیم تمام رد پا ها اثر های انگشت کمی که رو خاک مونده بود مربوط به چهار نفر مختلف جالبه که بدونید حتی وسیله هاشونو هم نبرده بودن اونجا یه بیل و کلنگ بود رو دوتاشون دو تا اثر انگشت مختلف بوده
چاله هارو دوباره کندیم که جنازه دوتا آدم رو پیدا کردیم یه زن و مرد که به نظر زن و شوهر بودن و صاحب گوشیا ما رمز تلفن هارو باز کردیم و بعد از کلي تحقیق و بررسی به شما رسیدیم و خانم دیانا رحیمی جنازه ها پدر و مادر ايشون بودن
ارسلان:دیانا رحیمی خانوممه
پلیس:همون خانومی که با شما بودن الان؟؟؟
ارسلان:ب ب بله
پلیس:میشه صداشون کنید؟
ارسلان:بله...رفتم دیانا رو آوردم
کمکش کردم نشست کنارم
دیانا:سلام خسته نباشید
پلیس:ممنون خانوم شما شخصی به نام شایان میشناسید؟؟
دیانا:بله پسر داییمه😒
پلیس:ایشون و همسرشون قاتل پدر و مادر شما هستن
دیانا:چ چ..چی...سیاهی
ارسلان:دیانا غش کرد و افتاد تو بغلم نیکا رو صدا کردم با لیوان آب قند اومد و یه لیوان آب هم آورد
آب و ازش گرفتن و با دستم چند قطره ریختم رو صورت دیانا که کم کم حالش اومد سر جاش
دیانا:ارسلان ارسلان(با بی حالی)
ارسلان:جانم
دیانا:(گریه)
ارسلان:نیکا ببرش تو...نیکا با بقیه دخترا بردنش داخل
اتوسا:(زیر لب)درکش میکنم
پلیس:پدر مادر شایان خلافکارن و شایان هم با زنش واسه پول شما و اقای رحیمی پدر زنتون نقشه داشتن خوشبختانه پدر و مادر شایان رو پیدا کردیم و الان هم زندانن و شایان و زنش شقایق خاموشی رو لب مرز همکارمون گرفتن و به خاطر قتل چند روز دیگه اعدام میشن
ارسلان:این خیلی خوبه من واقعا از شما ممنونم این دوتا آدم به ما زخم های زیادی زدن
پلیس:از ما که نباید تشکر کنید اگر این خانوم نبودن ما به اینجا نمیرسیدیم
اتوسا:من کاری نکردم وظیفه بود
ارسلان:خیلی ممنون فقط پدر مادر شایان چند سال زندان میمونن؟؟
پلیس:خلافشون خیلی سنگین بوده و دادگاه حکم حبس ابد رو صادر کرد
ارسلان:بازم ممنون
پلیس:خواهش میکنم
ارسلان:تا دم در باهاشون رفتم که
پلیس:فردا تشریف بیارید برای اینکه مطمئن شود جنازه ها پدر مادر همسرتون هستن
ارسلان:داشت حرف میزد که مهشاد و دخترا اومدن فقط دیانا نبود
مهشاد:(رو به روی اتوسا)عزیزم شما بیا داخل خونه حالا بعدا میری
پانیذ:راست میگه مگه نه نیکا؟؟
نیکا:ها چی با منی آره آره
مهشاد:ای بابا...با پانیذ دست دختره رو کشیدیم بردیم داخل نیکا که اصن تو باغ نبود
ارسلان:ممنون
پلیس:تون خانوم و کجا بردن
ارسلان: من خودمم نمیدونم
پلیس:خداحافظ
ارسلان:خدافظ...درو بستمو به سرعت رفتم بالا
مهشاد و پانی داشتن با دختره حرف میزدن
نیکا نبود
رفتم تو اتاق که دیدم دیانا و نیکا
دارن گریه میکنن دوتاشون
رفتم بغلشون کردمو اونا هم خودشونو خالی
کردن
رو سر دوتاشون بوسه ای زدم که در اتاق باز شد
و....
💛💛💛
مــــــــايلــــــــ بـــــــهــــــــ حــــــــمــــــــايتـــــــــ هــــــــســــــــــتـــــــــیــــــــد جــــــــیــــــــگـــــــرا؟؟؟💕
❤️🧡💛💚💙💜
۹.۴k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.