🍁Part 71🍁
🍁Part_71🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦇ارسلان🦇
رو سر دوتاشون بوسه ای زدم که در
اتاق باز شد و متین اومد تو
متین:دیانا آجی کوچولو میای بغلم؟
ارسلان:دستمو آوردم بالا و دیانا خیلی اروم از بغلم با گریه و هق هق اومد بیرون
پیشونیشو بوسیدم
متین اومد بغلش کرد و سرش و بوسید که غیرتم زد بالا
گفتم
ارسلان:سر خانومی منو بوس نکن
دیانا:روی صورتم بیت اون همه اشک یه لبخند محو نشست
نیکا:توعم منو بوسیدی خب(گریه و خنده و هق هق😐این چه ترکیبیه؟؟😭😭خدا منو موز کن😢)
ارسلان:اصن خانومم میخواد بخوابه منم پیشش...همین که اینو گفتم محراب و رضا و عرفان(براتی)اومدن داخل اتاق با حال خراب
محراب:چی چیو بخوابه منم میخوام بغلش کنم
رضا:منم همینطور میخوام بغلش کنم و بوسش کنم
عرفان(براتی):منم همینطور میخوام یه خواهر کوچولو داشته باشم مث این جوجه🙃
رضا:آفرین عرفان الحق که رفیق خودمی
عرفان:چاکرم داداش
ارسلان:چقد زود پسر خاله شدین باهم😐
نیکا:از بغل ارسلان اومدم بیرون و نشستم و گفتم...ارسلان میبریم بیرون؟نمیخوام جایی باشم که اقای امینی باشن😒
ارسلان:باش...
متین:نه نیکا کارت دارم جایی نمیری اگرم قرار باشه بری با من میری
ارسلان:متین بعد از این حرفش دیانا رو از بغلش آروم آورد بیرون و دوباره سرشو بوسید که با عصبانیت گفتم...متیییییییننننننن😤😠
دیانا:کشیدمش تو بغل خودم خوشحال بودم که کسی مثل ارسلان و دارم که سرم غيرتی بشه
لپشو محکم بوسیدم و ولش کردم
ارسلان:فداش نشم؟؟(رو به جمع)
محراب.رضا:چندشششش🤢🤮
پانیذ.مهشاد:ایم ام(شما تصور کنید دارت صداشونو صاف میکنن😐🙄)
محراب:خب بابا باشه منم چندشم😒
مهشاد:آفرین عشقم حالا گم شین کنار میخوام خواهرمو دلداری بدم😌
ارسلان:تو ده دیقه همه دیانا رو بغل کردن و ماچ و بوس کردن منم میدونم چیکارش کنم دیانا رو کوچولو مواظب خودت باش
که اون دختره اتوسا گفت
اتوسا:به به چه عکسایی گرفتم🥹🥹🥹😁
رضا:آفرینننن
ارسلان:هووف😪...بعد از کلی صحبت و دلداری دادن دیانا
ملیکا گفت
ملیکا:عرفان راستی یه ساعت پیش از بیمارستان زنگ زدن گفتن اون یکی پسره بود امیر انکا اون کسی رو نداره بعد گفت که شما کمکش کنید گه حالش بهتر شه یکم بریم بیاریمش خونه خودمون؟🥺🥺
عرفان:عشقم نمیشه
ملیکا:ترو خدا گناه داره🥺🥺🥺🥺
عرفان:هوف باشه
ملیکا:اخجون🥹🥲
عرفان:مرخص شده؟
ملیکا:اره فقط منتظره ببینه میری دنبالش يا نه
عرفان:خب من میرم دنبالش بعد میام اینجا بریم خونه خودمون آقا ارسلان بهتون زحمت دادیم
ببخشید
ارسلان:نه این چه حرفیه رحمتین
رضا:ما عم میخوایم بریم ببخشید مراحم شدیم😐
ارسلان:این چه حرفیه مزاحمی رضا جان😐😐🙄
محراب:ماهم مراحم شدیم مگه نه ارسلان جاننننن؟؟😁
ارسلان:بسه اینقد مزه نریزید
پانیذ:من میخوام اتوسا رو با خودم ببرم رضی جون😌
رضا:رضی جون و....
مهشاد:پس من میبرمش محراب تو عم حق نداری حرف بزنی اگه زدی جنازت و میدم به مامانت😌
محراب:باشه باشه فقط بزار زنده بمونم😩😬
ارسلان:چندشاااااا🤮
بقیه:😶😶😶😐
ارسلان:😁...چند دیقه بعد مهشاد و محراب با اتوسا رفتن و رضا و پانیذ هم رفتن عرفان هم رفت متین نیکا هم باهم رفتن
(توضیح:نیکا به خاطر متین تو روی پدر مادرش وایمیسته و با متین میاد ايران و باهم یه خونه میگیرن🙃😁)
من موندم و دیانا و ملیکا
نیم ساعت بعد عرفان اومد پسره رو که گفت اسمش امیر انکا هست رو آورد تو و یه قرص داد بهش بخوره داشت آب میخورد که صدای زنگ اومد رفتم از تو آیفون دیدم اتوسا بود
در و زدم با مهشاد مثل برق و باد اومدن داخل
امیر (انکا) داشت آب میخورد چن چن تا قرص داشت بازم داشت تب میخورد با صدای اتوسا که میگفت
اتوسا:شارژرمو نبردم
ارسلان:امیر با صدای اتوسا برگشت نگاش کرد که آب پرید تو دهنش و سرفش گرفت
اتوسا با صدای سرفه امیر برگشت به سمت آشپزخونه و به امیر که داشت سرفه میکرد و همزمان به اتوسا نگاه میکرد نگاه کرد
دوتاشون برای چند لحظه کوتاه بهم زل زدن دیانا کنارم وایساده بود و دستشو گرفتم بودم
دیانا تو گوشم گفت
دیانا:اینا هم مال هم میشن💛😐🙃
ارسلان:مثل ما❤️(تو گوشش)
💛💛💛
مــــــــايلــــــــ بـــــــهــــــــ حــــــــمــــــــايتـــــــــ هــــــــســــــــــتـــــــــیــــــــد جــــــــیــــــــگـــــــرا؟؟؟💕
❤️🧡💛💚💙💜
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦇ارسلان🦇
رو سر دوتاشون بوسه ای زدم که در
اتاق باز شد و متین اومد تو
متین:دیانا آجی کوچولو میای بغلم؟
ارسلان:دستمو آوردم بالا و دیانا خیلی اروم از بغلم با گریه و هق هق اومد بیرون
پیشونیشو بوسیدم
متین اومد بغلش کرد و سرش و بوسید که غیرتم زد بالا
گفتم
ارسلان:سر خانومی منو بوس نکن
دیانا:روی صورتم بیت اون همه اشک یه لبخند محو نشست
نیکا:توعم منو بوسیدی خب(گریه و خنده و هق هق😐این چه ترکیبیه؟؟😭😭خدا منو موز کن😢)
ارسلان:اصن خانومم میخواد بخوابه منم پیشش...همین که اینو گفتم محراب و رضا و عرفان(براتی)اومدن داخل اتاق با حال خراب
محراب:چی چیو بخوابه منم میخوام بغلش کنم
رضا:منم همینطور میخوام بغلش کنم و بوسش کنم
عرفان(براتی):منم همینطور میخوام یه خواهر کوچولو داشته باشم مث این جوجه🙃
رضا:آفرین عرفان الحق که رفیق خودمی
عرفان:چاکرم داداش
ارسلان:چقد زود پسر خاله شدین باهم😐
نیکا:از بغل ارسلان اومدم بیرون و نشستم و گفتم...ارسلان میبریم بیرون؟نمیخوام جایی باشم که اقای امینی باشن😒
ارسلان:باش...
متین:نه نیکا کارت دارم جایی نمیری اگرم قرار باشه بری با من میری
ارسلان:متین بعد از این حرفش دیانا رو از بغلش آروم آورد بیرون و دوباره سرشو بوسید که با عصبانیت گفتم...متیییییییننننننن😤😠
دیانا:کشیدمش تو بغل خودم خوشحال بودم که کسی مثل ارسلان و دارم که سرم غيرتی بشه
لپشو محکم بوسیدم و ولش کردم
ارسلان:فداش نشم؟؟(رو به جمع)
محراب.رضا:چندشششش🤢🤮
پانیذ.مهشاد:ایم ام(شما تصور کنید دارت صداشونو صاف میکنن😐🙄)
محراب:خب بابا باشه منم چندشم😒
مهشاد:آفرین عشقم حالا گم شین کنار میخوام خواهرمو دلداری بدم😌
ارسلان:تو ده دیقه همه دیانا رو بغل کردن و ماچ و بوس کردن منم میدونم چیکارش کنم دیانا رو کوچولو مواظب خودت باش
که اون دختره اتوسا گفت
اتوسا:به به چه عکسایی گرفتم🥹🥹🥹😁
رضا:آفرینننن
ارسلان:هووف😪...بعد از کلی صحبت و دلداری دادن دیانا
ملیکا گفت
ملیکا:عرفان راستی یه ساعت پیش از بیمارستان زنگ زدن گفتن اون یکی پسره بود امیر انکا اون کسی رو نداره بعد گفت که شما کمکش کنید گه حالش بهتر شه یکم بریم بیاریمش خونه خودمون؟🥺🥺
عرفان:عشقم نمیشه
ملیکا:ترو خدا گناه داره🥺🥺🥺🥺
عرفان:هوف باشه
ملیکا:اخجون🥹🥲
عرفان:مرخص شده؟
ملیکا:اره فقط منتظره ببینه میری دنبالش يا نه
عرفان:خب من میرم دنبالش بعد میام اینجا بریم خونه خودمون آقا ارسلان بهتون زحمت دادیم
ببخشید
ارسلان:نه این چه حرفیه رحمتین
رضا:ما عم میخوایم بریم ببخشید مراحم شدیم😐
ارسلان:این چه حرفیه مزاحمی رضا جان😐😐🙄
محراب:ماهم مراحم شدیم مگه نه ارسلان جاننننن؟؟😁
ارسلان:بسه اینقد مزه نریزید
پانیذ:من میخوام اتوسا رو با خودم ببرم رضی جون😌
رضا:رضی جون و....
مهشاد:پس من میبرمش محراب تو عم حق نداری حرف بزنی اگه زدی جنازت و میدم به مامانت😌
محراب:باشه باشه فقط بزار زنده بمونم😩😬
ارسلان:چندشاااااا🤮
بقیه:😶😶😶😐
ارسلان:😁...چند دیقه بعد مهشاد و محراب با اتوسا رفتن و رضا و پانیذ هم رفتن عرفان هم رفت متین نیکا هم باهم رفتن
(توضیح:نیکا به خاطر متین تو روی پدر مادرش وایمیسته و با متین میاد ايران و باهم یه خونه میگیرن🙃😁)
من موندم و دیانا و ملیکا
نیم ساعت بعد عرفان اومد پسره رو که گفت اسمش امیر انکا هست رو آورد تو و یه قرص داد بهش بخوره داشت آب میخورد که صدای زنگ اومد رفتم از تو آیفون دیدم اتوسا بود
در و زدم با مهشاد مثل برق و باد اومدن داخل
امیر (انکا) داشت آب میخورد چن چن تا قرص داشت بازم داشت تب میخورد با صدای اتوسا که میگفت
اتوسا:شارژرمو نبردم
ارسلان:امیر با صدای اتوسا برگشت نگاش کرد که آب پرید تو دهنش و سرفش گرفت
اتوسا با صدای سرفه امیر برگشت به سمت آشپزخونه و به امیر که داشت سرفه میکرد و همزمان به اتوسا نگاه میکرد نگاه کرد
دوتاشون برای چند لحظه کوتاه بهم زل زدن دیانا کنارم وایساده بود و دستشو گرفتم بودم
دیانا تو گوشم گفت
دیانا:اینا هم مال هم میشن💛😐🙃
ارسلان:مثل ما❤️(تو گوشش)
💛💛💛
مــــــــايلــــــــ بـــــــهــــــــ حــــــــمــــــــايتـــــــــ هــــــــســــــــــتـــــــــیــــــــد جــــــــیــــــــگـــــــرا؟؟؟💕
❤️🧡💛💚💙💜
۹.۶k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.