🍁Part 69🍁
🍁Part_69🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦇ارسلان🦇
وایسا الان میام
رفتم تو آشپزخونه و بشقاب سوپ و گذاشتم
و رفتم تو اتاق
دیانا:بشقاب و چیکار کردی قاتل😐🙄
ارسلان:عشقم من باید خودم بهت غذا بدم
دیانا:مگه بچه ام؟؟؟؟
ارسلان:بله....بشقاب و برداشتم و قاشق و از سوپ پر کردم و گرفتم سمت دهنش و گفتم
ارسلان:بفرما خوشگلم
دیانا:خدایا صبر بده🤲...لبمو بردم نزدیک قاشق
همین که لبم خورد به سوپ توی قاشق
سریع اومدم عقب خیلی داغ بود😩
ارسلان:بمیرم الهی داغ بود...فوتش کردمو دوباره گرفتم سمتش که گفت
دیانا:داغه نمیخورم لبم میسوزهههه...چشمامو بستم از سوزش لبم که
گرمایی رو رویه لبم حس کردم
ارسلان بود
ارسلان:خوب شد؟؟🙃
دیانا:آره فداتشم...لپشو کشیدم و سوپمو یواش یواش خوردم
ارسلان:بشقاب سوپ و بردم تو آشپزخونه و برگشتم تو اتاق
دیدم دیانا خوابه
ملحفه رو کشیدم روش و برق و خاموش کردمو خودمم پایین تخت خوابم برد
💚نیکا💚
با دخترا داشتیم شام آماده میکردیم که دیدم
بوی تخم مرغ خورد بهم حات تهوع نگرفتم
خیالم راحت شد که اون حات تهوع ها مال الکل بود متین اونشب بهم داد ولی بعدش یه گوهی خورد آقا😒😒
با صدای پانیذ از فکر بیرون اومدم
پانیذ:میگم یه زنگ بزن به دیانا ببین ارسلان بلایی سرش نیاورده باشه😟
مهشاد:نمیخواد ولش کن ارسلان کاری نمیکنه
واسش میمیره بعد مثلا چه بلایی سرش میخواد بیاره؟؟؟ملیکا جون نمک و میدی
ملیکا(میشناسید دیگه😁🙄):بیا عزیزم
نیکا:آره مهشاد راست میگه بزار تنها باشن
الان هیچکدوم از ما حوصله و عصاب نداریم...رفتم پیش متین و گفتم
نیکا:متین یه لحظه بیا
متین:باشه ببخشيد الان میام...با نیکا رفتیم تو اتاق...جانم
نیکا:متین حامله نیستمممممم💃(با ذوق)
متین:خوشحالی؟؟😒😒
نیکا:عَههههه متین
متین:من میرم بیرون الان میام
نیکا:برو😒...متین رفت منم رفتم پیش دخترا
مهشاد:آره میخواست بیاد ولی دیگه نشد ب این اتفاقا(با ملیکا حرف میزنه)
نیکا:میگم پانی آماده شد املتت گشنمه😕
پانیذ:بله شما میز و بچین فقط میگم دیانا و ارسلان شام چی میخورن؟؟
نیکا:حالا یه چی؟چیزی میخورن دیگه
مهشاد:بله بله شما درست میگی نیکی خانوم😐
ملیکا:بیا من کمکت میکنم نیکا جون
نیکا:با من راحت باش بگو نیکا
ملیکا:💙
نیکا:با ملیکا میز و چیدیم ک متینم اومد باهام حرف نمیزد بعد شان با مهشاد میز و جمع کردیم و پانی و ملیکا هم ظرفارو شستن
هرچی به ملیکا گفتم ولش کن خودم میشورم نذاشت
داشتیم تو آشپزخونه حرف میزدیم که
زنگ خونه خورد
من رفتم در و باز کردم مجبور بودم برم تو حیاط چون آیفون گیر کرد و در باز نمیشد
رفتم در و باز کردم و دیدم پلیس بود با یه دختره
پلیس:سلام منزل اقای کاشی؟؟
نیکا:بله بفرمایید
پلیس:تشریف دارن؟؟
نیکا:نه چیزی شده؟؟
پلیس:نه فقط باید بیان اداره آگاهی تا چند تا سوال ازشون بپرسیم
نیکا:خیلی ترسیده بودم گفتم...خب الان بهش زنگ میزنم...زنگ زدم به ارسلان بعد 15 مین با دیانا اومد
ارسلان:سلام...درو واسه دیانا باز کردم به نیکا گفتم...بیا کمکش کن بره تو
نیکا:دیانا رو بردم تو راحت نمیتونست راه بره بهش فشار میومد
💛💛💛
مــــــــايلــــــــ بـــــــهــــــــ حــــــــمــــــــايتـــــــــ هــــــــســــــــــتـــــــــیــــــــد جــــــــیــــــــگـــــــرا؟؟؟💕
❤️🧡💛💚💙💜
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦇ارسلان🦇
وایسا الان میام
رفتم تو آشپزخونه و بشقاب سوپ و گذاشتم
و رفتم تو اتاق
دیانا:بشقاب و چیکار کردی قاتل😐🙄
ارسلان:عشقم من باید خودم بهت غذا بدم
دیانا:مگه بچه ام؟؟؟؟
ارسلان:بله....بشقاب و برداشتم و قاشق و از سوپ پر کردم و گرفتم سمت دهنش و گفتم
ارسلان:بفرما خوشگلم
دیانا:خدایا صبر بده🤲...لبمو بردم نزدیک قاشق
همین که لبم خورد به سوپ توی قاشق
سریع اومدم عقب خیلی داغ بود😩
ارسلان:بمیرم الهی داغ بود...فوتش کردمو دوباره گرفتم سمتش که گفت
دیانا:داغه نمیخورم لبم میسوزهههه...چشمامو بستم از سوزش لبم که
گرمایی رو رویه لبم حس کردم
ارسلان بود
ارسلان:خوب شد؟؟🙃
دیانا:آره فداتشم...لپشو کشیدم و سوپمو یواش یواش خوردم
ارسلان:بشقاب سوپ و بردم تو آشپزخونه و برگشتم تو اتاق
دیدم دیانا خوابه
ملحفه رو کشیدم روش و برق و خاموش کردمو خودمم پایین تخت خوابم برد
💚نیکا💚
با دخترا داشتیم شام آماده میکردیم که دیدم
بوی تخم مرغ خورد بهم حات تهوع نگرفتم
خیالم راحت شد که اون حات تهوع ها مال الکل بود متین اونشب بهم داد ولی بعدش یه گوهی خورد آقا😒😒
با صدای پانیذ از فکر بیرون اومدم
پانیذ:میگم یه زنگ بزن به دیانا ببین ارسلان بلایی سرش نیاورده باشه😟
مهشاد:نمیخواد ولش کن ارسلان کاری نمیکنه
واسش میمیره بعد مثلا چه بلایی سرش میخواد بیاره؟؟؟ملیکا جون نمک و میدی
ملیکا(میشناسید دیگه😁🙄):بیا عزیزم
نیکا:آره مهشاد راست میگه بزار تنها باشن
الان هیچکدوم از ما حوصله و عصاب نداریم...رفتم پیش متین و گفتم
نیکا:متین یه لحظه بیا
متین:باشه ببخشيد الان میام...با نیکا رفتیم تو اتاق...جانم
نیکا:متین حامله نیستمممممم💃(با ذوق)
متین:خوشحالی؟؟😒😒
نیکا:عَههههه متین
متین:من میرم بیرون الان میام
نیکا:برو😒...متین رفت منم رفتم پیش دخترا
مهشاد:آره میخواست بیاد ولی دیگه نشد ب این اتفاقا(با ملیکا حرف میزنه)
نیکا:میگم پانی آماده شد املتت گشنمه😕
پانیذ:بله شما میز و بچین فقط میگم دیانا و ارسلان شام چی میخورن؟؟
نیکا:حالا یه چی؟چیزی میخورن دیگه
مهشاد:بله بله شما درست میگی نیکی خانوم😐
ملیکا:بیا من کمکت میکنم نیکا جون
نیکا:با من راحت باش بگو نیکا
ملیکا:💙
نیکا:با ملیکا میز و چیدیم ک متینم اومد باهام حرف نمیزد بعد شان با مهشاد میز و جمع کردیم و پانی و ملیکا هم ظرفارو شستن
هرچی به ملیکا گفتم ولش کن خودم میشورم نذاشت
داشتیم تو آشپزخونه حرف میزدیم که
زنگ خونه خورد
من رفتم در و باز کردم مجبور بودم برم تو حیاط چون آیفون گیر کرد و در باز نمیشد
رفتم در و باز کردم و دیدم پلیس بود با یه دختره
پلیس:سلام منزل اقای کاشی؟؟
نیکا:بله بفرمایید
پلیس:تشریف دارن؟؟
نیکا:نه چیزی شده؟؟
پلیس:نه فقط باید بیان اداره آگاهی تا چند تا سوال ازشون بپرسیم
نیکا:خیلی ترسیده بودم گفتم...خب الان بهش زنگ میزنم...زنگ زدم به ارسلان بعد 15 مین با دیانا اومد
ارسلان:سلام...درو واسه دیانا باز کردم به نیکا گفتم...بیا کمکش کن بره تو
نیکا:دیانا رو بردم تو راحت نمیتونست راه بره بهش فشار میومد
💛💛💛
مــــــــايلــــــــ بـــــــهــــــــ حــــــــمــــــــايتـــــــــ هــــــــســــــــــتـــــــــیــــــــد جــــــــیــــــــگـــــــرا؟؟؟💕
❤️🧡💛💚💙💜
۸.۳k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.