"1"
دیر رسیده بود و با دیدن خانه های ویران و آتش زده متوجه شد تاخیرش شد. اشک هایش روی گونه اش روان شده بود و به دنبال خانواده اش بین ویرانه ها گشت. کسی به جز ستون های خراب و افتاده صدای اشک های یاسی اش را نشنید. هیچکس نبود که موهایش را ببوید و بگوید همه چیز تمام میشود. نگران نباش تمام می شود.
در بینابین گشتن لباسش آتش گرفت اما چشمان دختر به دنبال چیز دیگری بود. به دنبال مادری برای به آغوش کشیدن و برادری برای سرکوب حس ترسش. دست هایش می لرزید و مدام پاهایش به سنگ های بزرگ گیر می کرد و می افتاد.
با پشت دست چشمانش را پاک کرد و ناامید روی زمین افتاد. خودش را رها کرد و به اشک های بی پاییانش آزادی بخشید. با تصور اینکه چه بلایی ممکن بود سر تنها حامی هایش بیاید قلبش تیر کشید و شونه هایش افتاد و فقط یک دعا می کرد:
"خدایا ازت خواهش می کنم"
لب هایش توان گفتن درخواست نداشت اما می دانست خدایی که می بیندش صدای قلب دردمندش را می شنود.
گوش هایش صدای نزدیکی چیزی را شنیدند و با عجله از جا بلند شد. به سمت ستونی که زمانی با پدرش بر رویش نقاشی کشیده بود رفت و پشتش پنهان شد.
صورت های مهیبی که در تصورش بود با دیدن موجودات سیاه پوش از بین رفت و تازه متوجه جملات اغراق آمیز نسل های قبلش شد.
شیاطین به شکلی هم که می گفتند ترسناک و با صورت های سوخته نبودند. اون ها هم مثل فرشتگان صورت های معمولی داشتند و تنها تفاوتشان در رنگ چشمان و پوستشان بود و شاید حتی موهایشان که هیچ رنگی لابه لای رنگ های دیگرشان نداشت.
صداهایشان که به زبان غریبی در حال گفت و گو بود به گوش می رسید اما دختر هيچ کدام را متوجه نمیشد.
بعد از رفتن دو شیطان از پشت ستون بیرون آمده و به سمت جنگل رفت. تنها جایی که بعد از خانه اش در کنارش آرام بود و لبخند میزد.
...
شاید چند ساعتی میشد که در جنگل بدون هیچ آب و خوراکی در حالا گشتن بود. . حتی نمی دانست که هدفش از گشتن چه بود! و فقط پاهایش بی دلیل به سمت هدفی میرفت. معتقد بود که گل هایش راه را بهش نشان میدادند پس به سمت گوشه ی تاریک-گوشه ای که گل ها اشاره می کردند- رفت.
با دیدن خانه ای در گوشه ای از جنگل با خوشحالی به سمتش دوید.درهای قدیمیش را باز کرد و وارد خانه ی خالی شد. بوی کهنگی لابهلای بینیش در جریان بود و این خیال فرشته را راحت کرد.
اما نه تا وقتی که خبری از حضور شخص دیگری در نزدیکی خانه داشت.
در بینابین گشتن لباسش آتش گرفت اما چشمان دختر به دنبال چیز دیگری بود. به دنبال مادری برای به آغوش کشیدن و برادری برای سرکوب حس ترسش. دست هایش می لرزید و مدام پاهایش به سنگ های بزرگ گیر می کرد و می افتاد.
با پشت دست چشمانش را پاک کرد و ناامید روی زمین افتاد. خودش را رها کرد و به اشک های بی پاییانش آزادی بخشید. با تصور اینکه چه بلایی ممکن بود سر تنها حامی هایش بیاید قلبش تیر کشید و شونه هایش افتاد و فقط یک دعا می کرد:
"خدایا ازت خواهش می کنم"
لب هایش توان گفتن درخواست نداشت اما می دانست خدایی که می بیندش صدای قلب دردمندش را می شنود.
گوش هایش صدای نزدیکی چیزی را شنیدند و با عجله از جا بلند شد. به سمت ستونی که زمانی با پدرش بر رویش نقاشی کشیده بود رفت و پشتش پنهان شد.
صورت های مهیبی که در تصورش بود با دیدن موجودات سیاه پوش از بین رفت و تازه متوجه جملات اغراق آمیز نسل های قبلش شد.
شیاطین به شکلی هم که می گفتند ترسناک و با صورت های سوخته نبودند. اون ها هم مثل فرشتگان صورت های معمولی داشتند و تنها تفاوتشان در رنگ چشمان و پوستشان بود و شاید حتی موهایشان که هیچ رنگی لابه لای رنگ های دیگرشان نداشت.
صداهایشان که به زبان غریبی در حال گفت و گو بود به گوش می رسید اما دختر هيچ کدام را متوجه نمیشد.
بعد از رفتن دو شیطان از پشت ستون بیرون آمده و به سمت جنگل رفت. تنها جایی که بعد از خانه اش در کنارش آرام بود و لبخند میزد.
...
شاید چند ساعتی میشد که در جنگل بدون هیچ آب و خوراکی در حالا گشتن بود. . حتی نمی دانست که هدفش از گشتن چه بود! و فقط پاهایش بی دلیل به سمت هدفی میرفت. معتقد بود که گل هایش راه را بهش نشان میدادند پس به سمت گوشه ی تاریک-گوشه ای که گل ها اشاره می کردند- رفت.
با دیدن خانه ای در گوشه ای از جنگل با خوشحالی به سمتش دوید.درهای قدیمیش را باز کرد و وارد خانه ی خالی شد. بوی کهنگی لابهلای بینیش در جریان بود و این خیال فرشته را راحت کرد.
اما نه تا وقتی که خبری از حضور شخص دیگری در نزدیکی خانه داشت.
۶.۱k
۱۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.