دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس

گفت‌وگوهاست در این راه که جان بگدازد
هر کسی عربده‌ای این که مبین آن که مپرس

پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس


#حافظ‌جان


دیدگاه ها (۸)

‌تو در خوابی اکنونماه در پس ابرها نهانو هنوزاین پریشاندر پس ...

‌مرا جز قلب تو وطنی نیستدر سفر به‌سان پرندگان‌ایمـبر گذشته‌م...

‌چو لب به خنده گشاید گشاده گردد دلدر آن لبست همیشه گشاد کار ...

‌بانو بعد از رفتن من هیچ اتفاقی نمی افتدبهار می آید از راه م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط