˼ دلبر مغرور من ˹
˼ دلبر مغرور من ˹
#پارت47
...♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....
و دستشو دور گردنم حلقه کرد سعی کردم از خودم جداش کنم اما نشد نگاهی به صنم انداختم و دستمو روی قلبم گذاشتم و بدون صدا لب زدم فقط جای توعه در حین حال بدش لبخندی روی لبش اومد قلبم بدجور با دیدنش لذت میبرد با لبخند زدنش حال دلم خوب میشد چقدر خاستنی بود برام
فرهاد صدامون کرد بلند شدیم و دور سفره عقد وایسادیم متوجه حال بد صنم میشدم اما کاری نمیتونستم بکنم توی فکر صنم بودم که با شنیدن صدای بله به خودم اومدم مامان صنم زن فرهاد شده بود من قول داده بودم به صنمم که نشه ولی شد و چقدر بد قول بودم نسبت به خانمم
کمکم مهمونا رفتن و همه شدیم خودی قرار بود یه مدتی اینجا زندگی کنیم حالا شده بودیم من یزدان صنم سیما خانوم فرهاد مادر فرهاد و خدمتکارا ، هیشکی از ته دل حالش خوب نبود همه چیز یه جوری بود هیشکی حرف نمیزد که سکوت بالاخره شکسته شد
فرهاد : خب خوشحالم که کنار همیم
صنم : اما من اصلا خوشحال نیستم و نگاه بدی به رها انداخت که خندم گرفت
فرهاد : درست میشه دخترم
صنم : دختر شما هم نیستم
سیما خانوم : صنممم
صنم : پوفف خب
#پارت47
...♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....
و دستشو دور گردنم حلقه کرد سعی کردم از خودم جداش کنم اما نشد نگاهی به صنم انداختم و دستمو روی قلبم گذاشتم و بدون صدا لب زدم فقط جای توعه در حین حال بدش لبخندی روی لبش اومد قلبم بدجور با دیدنش لذت میبرد با لبخند زدنش حال دلم خوب میشد چقدر خاستنی بود برام
فرهاد صدامون کرد بلند شدیم و دور سفره عقد وایسادیم متوجه حال بد صنم میشدم اما کاری نمیتونستم بکنم توی فکر صنم بودم که با شنیدن صدای بله به خودم اومدم مامان صنم زن فرهاد شده بود من قول داده بودم به صنمم که نشه ولی شد و چقدر بد قول بودم نسبت به خانمم
کمکم مهمونا رفتن و همه شدیم خودی قرار بود یه مدتی اینجا زندگی کنیم حالا شده بودیم من یزدان صنم سیما خانوم فرهاد مادر فرهاد و خدمتکارا ، هیشکی از ته دل حالش خوب نبود همه چیز یه جوری بود هیشکی حرف نمیزد که سکوت بالاخره شکسته شد
فرهاد : خب خوشحالم که کنار همیم
صنم : اما من اصلا خوشحال نیستم و نگاه بدی به رها انداخت که خندم گرفت
فرهاد : درست میشه دخترم
صنم : دختر شما هم نیستم
سیما خانوم : صنممم
صنم : پوفف خب
۵.۶k
۱۷ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.