بی اعتماد 1
#بیاعتماد_1
از خوشحالی داشتم بال درمیوردم
امشب باید جشن بگیریم
ولی صبر کن...
اون که خبر نداره!..
خب بهتر، اینجوری سوپرایز میشه...
بهتره قبل از اینکه برم خونه خریدامو برا شب انجام بدم....
خب اسم من کانیا س من یک کره ای ام ولی خوانوادم آمریکا زندگی میکنن
حدود دو سال پیش برای رشته ای که انتخاب کردم مجبور شدم بیام کره....
ینی آقای جئون یا بهتره بگم همسرم بهم پیشنهاد کار داد..
جونگ کوک یه شرکت تولید لباس داره
ولی نه هر لباسی
لباسای بروز و مدرن...
اون برای شرکتش نیاز به یه مدل داشت
و وقتی تعریف منو از همکاراش شنید بهم پیشنهاد داد که تو شرکتش کار کنم
چند وقتی اینجوری گذشت تا اینکه جونگ کوک به من علاقه پیدا کرد و الان حدود سه ماهی میشه عروسی کردیم.....
دو سه روزی بود که حال خوشی نداشتم رفتم دکتر و آزمایش گرفتم....
امروز رفتم دنبال جواب آزمایشم
من باردارم...
کوک خیلی به بچها علاقه داره پس مطمئنم وقتی بفهمه خیلییی خوشحال میشه..
بالاخره رسیدم خونه...
امروز وقت عکس برداری نیست
پس خوبه میتونم به راحتی به کارام برسم....
چند ساعتی مشغول آشپزی کردن بودن
نگاهی به ساعت انداختم کوک دوساعت دیگه میاد بهتره خودمم آماده بشم..
+خب همچی آمادس
امم..فقط مونده....
که با چرخیدن کلید و باز شدن در حرفم نصفه موند..
+عزیزم اومدی
کوک با قیافه پوکری نگام کرد و گفت: چخبره اینا واسه چیه؟!
+عاا.. بیا..بیا بشین بهت توضیح میدم..
-من سیرم..
خیلیی هم خستم میرم استراحت کنم..
با بغضی که تو صدام بود گفتم:
اما من برای اینا خیلی زحمت کشیدم..
-گفتم که سیرم..
اسلاید دوم عکس کانیا
اسلاید سوم عکس لباسی که پوشیده...
از خوشحالی داشتم بال درمیوردم
امشب باید جشن بگیریم
ولی صبر کن...
اون که خبر نداره!..
خب بهتر، اینجوری سوپرایز میشه...
بهتره قبل از اینکه برم خونه خریدامو برا شب انجام بدم....
خب اسم من کانیا س من یک کره ای ام ولی خوانوادم آمریکا زندگی میکنن
حدود دو سال پیش برای رشته ای که انتخاب کردم مجبور شدم بیام کره....
ینی آقای جئون یا بهتره بگم همسرم بهم پیشنهاد کار داد..
جونگ کوک یه شرکت تولید لباس داره
ولی نه هر لباسی
لباسای بروز و مدرن...
اون برای شرکتش نیاز به یه مدل داشت
و وقتی تعریف منو از همکاراش شنید بهم پیشنهاد داد که تو شرکتش کار کنم
چند وقتی اینجوری گذشت تا اینکه جونگ کوک به من علاقه پیدا کرد و الان حدود سه ماهی میشه عروسی کردیم.....
دو سه روزی بود که حال خوشی نداشتم رفتم دکتر و آزمایش گرفتم....
امروز رفتم دنبال جواب آزمایشم
من باردارم...
کوک خیلی به بچها علاقه داره پس مطمئنم وقتی بفهمه خیلییی خوشحال میشه..
بالاخره رسیدم خونه...
امروز وقت عکس برداری نیست
پس خوبه میتونم به راحتی به کارام برسم....
چند ساعتی مشغول آشپزی کردن بودن
نگاهی به ساعت انداختم کوک دوساعت دیگه میاد بهتره خودمم آماده بشم..
+خب همچی آمادس
امم..فقط مونده....
که با چرخیدن کلید و باز شدن در حرفم نصفه موند..
+عزیزم اومدی
کوک با قیافه پوکری نگام کرد و گفت: چخبره اینا واسه چیه؟!
+عاا.. بیا..بیا بشین بهت توضیح میدم..
-من سیرم..
خیلیی هم خستم میرم استراحت کنم..
با بغضی که تو صدام بود گفتم:
اما من برای اینا خیلی زحمت کشیدم..
-گفتم که سیرم..
اسلاید دوم عکس کانیا
اسلاید سوم عکس لباسی که پوشیده...
۳.۸k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.