Haitani Ran Fan fic part4
ران: هومممم درسته ... ولی حرفایی میزنی که به سنت نمیخوره خانم کوچولو.... بهتره بفهمی چه حرفی رو کجا میزنی... از دخترا بی ادب خوشم نمیاد... درسته تو در هر صورت مال من میشدی، و این یه نقشه از قبل تعیین شده بود... میدونستم که پدرت دختری به زیبایی تو داره... و میخواستم که مال من بشه...پس دیگه حرفی نمیمونه....
خیلی خوب میتونست بفهمه که داشت دروغ میگفت ... این شاید اولین باری بود که اون ران رو میدید ... ولی مطمعن بود که ران بار ها دیدتش ...
استرس زیادی داشت... از نظر ا/ت اون یه ادم عوضی و اشغال بود...که باعث جدایی یه بچه از خانوادش شده بود که حتی برای لحظه ای حاظر نبود کنارش بشینه ..
ران : هوممم چه روز خسته کننده ای.... چند سالته..... اسمت ا/ت بود دیگه...؟
در حالی که جواب این سوال رو میدونست پرسیده بود ... شاید اون حتی بهتر از خودش ، دخترک ریزه میزه کنارش رو میشناخت ... به همین خاطر بود که جوابش رو بی پاسخ گذاشت
ران :هی مگه با تو نیستم....
برای بار دوم پاسخی بهش نداد اعتنایی بهش نکرد که محکم فکش رو گرفت و به سمت خودش چرخوند...
ران: هیچوقت... هیچوقت دیگه به من بی اعتنایی نکن یادت نره اینجا مرگ و زندگی خودت و خانواده عزیزت دست کیه ،بزار باهات مهربون باشم کوچولو...
با تن صداش و چهره عصبیش باعث شده بود تا ترس توی تک تک سلول های ا/ت جا خوش کنه
ا/ت : چ... چشم مستر هایتانی....
با کمی مکث ادامه داد : ده سپتامبر ١٩ سالم میشه... مستر هایتانی...
ران : هوففف دختر منم مثل تو اسم دارم... اسمم مستر نیست... کودن کوچولو... اینقد منو مستر صدا نکن... عصابمو خط خطی نکن... ا/ت... امروز اصلا حالم خوب نیست...
میدونست که مرد کنارش میخواد باهاش ارتباط برقرار کنه... به همین خاطر اون این دفعه پیش قدم شد...
ا/ت : پس... چی صداتون کنم...؟ مستر هایتانی!!!
بازوی ظریفش رو محکم گرفت و کشید سمت خودش، خیلی بهش نزدیک شد بود ... تا به حال به یه مرد غریبه اینقدر نزدیک نشده بود...
پدرش مثل یه جواهر توی ویترین ازش محافظت میکرد... چون نمیخواست دختر کوچولوش بلایی سرش بیاد... دختر کوچولویی که بعد از کلی دعا کردن خدا بهشون داده بود...
پارت بعدی به 60 برسیم میزارم.
خیلی خوب میتونست بفهمه که داشت دروغ میگفت ... این شاید اولین باری بود که اون ران رو میدید ... ولی مطمعن بود که ران بار ها دیدتش ...
استرس زیادی داشت... از نظر ا/ت اون یه ادم عوضی و اشغال بود...که باعث جدایی یه بچه از خانوادش شده بود که حتی برای لحظه ای حاظر نبود کنارش بشینه ..
ران : هوممم چه روز خسته کننده ای.... چند سالته..... اسمت ا/ت بود دیگه...؟
در حالی که جواب این سوال رو میدونست پرسیده بود ... شاید اون حتی بهتر از خودش ، دخترک ریزه میزه کنارش رو میشناخت ... به همین خاطر بود که جوابش رو بی پاسخ گذاشت
ران :هی مگه با تو نیستم....
برای بار دوم پاسخی بهش نداد اعتنایی بهش نکرد که محکم فکش رو گرفت و به سمت خودش چرخوند...
ران: هیچوقت... هیچوقت دیگه به من بی اعتنایی نکن یادت نره اینجا مرگ و زندگی خودت و خانواده عزیزت دست کیه ،بزار باهات مهربون باشم کوچولو...
با تن صداش و چهره عصبیش باعث شده بود تا ترس توی تک تک سلول های ا/ت جا خوش کنه
ا/ت : چ... چشم مستر هایتانی....
با کمی مکث ادامه داد : ده سپتامبر ١٩ سالم میشه... مستر هایتانی...
ران : هوففف دختر منم مثل تو اسم دارم... اسمم مستر نیست... کودن کوچولو... اینقد منو مستر صدا نکن... عصابمو خط خطی نکن... ا/ت... امروز اصلا حالم خوب نیست...
میدونست که مرد کنارش میخواد باهاش ارتباط برقرار کنه... به همین خاطر اون این دفعه پیش قدم شد...
ا/ت : پس... چی صداتون کنم...؟ مستر هایتانی!!!
بازوی ظریفش رو محکم گرفت و کشید سمت خودش، خیلی بهش نزدیک شد بود ... تا به حال به یه مرد غریبه اینقدر نزدیک نشده بود...
پدرش مثل یه جواهر توی ویترین ازش محافظت میکرد... چون نمیخواست دختر کوچولوش بلایی سرش بیاد... دختر کوچولویی که بعد از کلی دعا کردن خدا بهشون داده بود...
پارت بعدی به 60 برسیم میزارم.
۹.۱k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.