Haitani Ran Fan fic part3
جکسون: مستر هایتانی لطفا خواهش میکنم کاری به همسرم و دخترم نداشته باش... قول میدم اونا به کسی... چیزی نگن...
تصمیمش رو گرفته بود و چند قدم به سمتشون رفت که صدای پاش سکوت عذاب آور که فقط برای چند ثانیه بود رو شکست...
ا/ت: من قبول میکنم مستر هایتانی.... ولی باید مطمعن بشم که بلایی سر پدر و مادرم نمیاد...
ران: نگران نباش... حتی پدرت میتونه برگرده سر کارو به کارش ادامه بده... ولی اگه بخواد دوباره خیانت کنه.... باید مرگ تنها فرزندشو با چشمای خودش ببینه ... دختر کوچولو...
جکسون:مستر هایتانی لطفا اعتنایی به دخترم نکنین اون یه بچس....
دوباره اسلحه رو گذاشت روی سر جکسون و کنارش زانو زد...
ران : دخترت دیگه بزرگ شده..... بهش میخوره به سن قانونی رسیده باشه.پس توی کارش دخالت نکن.....
به سمت انجل داستانمون برگشت و دوباره یه لبخند زد
ران: خوشحالم که قبول کردی...
لبخندش بیشتر از صدم ثانیه طول نکشد و محو شد : زود باش دنبالم بیا....
میدونست باید برای همیشه با پدر و مادرش خداحافظی کنی... میدونست که دیگه قرار نیست ببینتشون... برای بار آخر در آغوش گرفتشون و دنبالش رفت... دنبال مردی که به اجبار اون رو از خانوادش جدا کرده بود...
بادیگاری که اونجا بود چمدونت رو توی ماشین گذاشت و در رو برات باز کرد...
کنارش نشست وقتی به خودش اومد اشکاش از هم سبقت میگرفتن و لباس صورتت رو خیس کرده بودن .
ران: چرا داری مثل ابر بهار گریه میکنی؟.. منکه مجبورت نکردم... این انتخاب خودت بود...
ا/ت : شرط که شما گذاشتین کمتر از یه اجبار نبود پدر و مادم هیچ وقت نمیخواستن این اتفاق برای من بیفته به همین خاطر خودشون رو فدا میکردن.. بعد مرگ اونا... مطمعن من با اجبار بدتری به اینجا میومدم..... ولی الان انتخاب خودم بود... و اینجوری اونا زنده میموندن...
تصمیمش رو گرفته بود و چند قدم به سمتشون رفت که صدای پاش سکوت عذاب آور که فقط برای چند ثانیه بود رو شکست...
ا/ت: من قبول میکنم مستر هایتانی.... ولی باید مطمعن بشم که بلایی سر پدر و مادرم نمیاد...
ران: نگران نباش... حتی پدرت میتونه برگرده سر کارو به کارش ادامه بده... ولی اگه بخواد دوباره خیانت کنه.... باید مرگ تنها فرزندشو با چشمای خودش ببینه ... دختر کوچولو...
جکسون:مستر هایتانی لطفا اعتنایی به دخترم نکنین اون یه بچس....
دوباره اسلحه رو گذاشت روی سر جکسون و کنارش زانو زد...
ران : دخترت دیگه بزرگ شده..... بهش میخوره به سن قانونی رسیده باشه.پس توی کارش دخالت نکن.....
به سمت انجل داستانمون برگشت و دوباره یه لبخند زد
ران: خوشحالم که قبول کردی...
لبخندش بیشتر از صدم ثانیه طول نکشد و محو شد : زود باش دنبالم بیا....
میدونست باید برای همیشه با پدر و مادرش خداحافظی کنی... میدونست که دیگه قرار نیست ببینتشون... برای بار آخر در آغوش گرفتشون و دنبالش رفت... دنبال مردی که به اجبار اون رو از خانوادش جدا کرده بود...
بادیگاری که اونجا بود چمدونت رو توی ماشین گذاشت و در رو برات باز کرد...
کنارش نشست وقتی به خودش اومد اشکاش از هم سبقت میگرفتن و لباس صورتت رو خیس کرده بودن .
ران: چرا داری مثل ابر بهار گریه میکنی؟.. منکه مجبورت نکردم... این انتخاب خودت بود...
ا/ت : شرط که شما گذاشتین کمتر از یه اجبار نبود پدر و مادم هیچ وقت نمیخواستن این اتفاق برای من بیفته به همین خاطر خودشون رو فدا میکردن.. بعد مرگ اونا... مطمعن من با اجبار بدتری به اینجا میومدم..... ولی الان انتخاب خودم بود... و اینجوری اونا زنده میموندن...
۹.۹k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.