۰"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
۰"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
part: ۳۷
"ویو جونگکوک"
یه ساعتی هست تو اتاقم و فقط به سقف زول زدم ، این من نیستم، کسی نیستم که بخواطر یه شک به هم بریزه.
سعی کردن فکرم و برایه هزارمین بار ازاد کنم تا بخوابم ولی نمیشه.
دلم بازی میخواد، بازی با تن دختری که اون پایین خوابیده .
تنها چییزی که الان میتونه حواسم و پرت کنه
از جام بلند شدم تا برم از اتاق بیرون
وقتی درو باز کردم ، خیلی غیر منتظرانه ، نادیا پشت در بود که یکی از دستاش برایه در زدن بالا رفته بود.
سوال اینجاست که چرا این وقت شب جلو در اتاق منه؟
تعجبم و کم کردم عین همیشه گفتم:
_ اینجا چیکار میکنی
دستشو سری پایین کشید و هول شده گفت:
_ ...امم....من... نمیدونم....اها ...میخواستم برم اشپز خونه اشتباهی امدم ...شب بخیر
سری برگشت که بره
از موهاش گرفتم و به طرف خودم کشیدم، جوری که تنش بم برخورد کرد و مانع افتادنش شد.
یکم سعی کردمب ا لحنی که بفهمه تو دردسر افتاده بگم:
_ دنبال اشپز خونه بودی؟.....اشپز خونه که دوتا اتاق بات فاصله داره رو با اتاق من که طبقه بالاست مقایسه میکنی؟....
نادیا: ببخشیدد..من یکم در گیر بودم ...واقعا نمیدونم با چه چییزی تا اینجا امدم
کوک: خب
نیشش باز شد:
_ میتونم برم؟
کوک: نه
همراه با نا امیدی ترس بدیم گرفت
کوک: ..بیا داخل
خودمو کنار کشیدم که پخش زمین شد
به سمت تخت رفتم....الانکه خودش امده کارم راحت تره ..ولی میخوام دلیل اینکه الان اینجاستو بدونم
خیلی اروم بلند شدو درو بست
با سر اشاره کردم که لبه پایین تخت بشینه ...که همراه با اینکه سرش پایین بود اروم نشست
کوک: انقدر شعر گفتی بس ...دلیل اینکه اینجایی و واضح بگو
نادیا: فکرر کردن به چییزی اذیتم میکرد ....برا همین امدم اینجا..که......از....حالتون مطمعن شم
کوک: حال من؟
سرشو بیشتر پایین انداخت و با انگشتاش ور رفت
نادیا: وقتی که امدید اتاقتون، حالتون خوب نبود....یکم ..نگران شدم
سرشو سری بالا گرفت و ادامه داد:
_میدونم خریت کردنم و به من مربوط نیست...ولی واقعا خودمم نمیدونم پطوری تا اینجا کشیده شدم ...
یعنی اینکه چون وضعم داقون بوده نگرانم شده تا اینحا امده؟
یعنی براش مهم بوده؟
یعنی انقدر ضعیفم که یه دختر بچه دلش برام سوخته!؟؟؟
اخما تو هم رفت و خیلی جدی گفتم :
_درسته به تو ربطی نداره، بهتر سرت تو کار خودت باشه
نادیا: معذرت میخوام
کوک: برو
از جاش بلند شد و برگشت
ولی بدون قدمی برداشتن به سمت چرخید و گفت:
_ درسته، ولی من دیگه تا اینجا امدم .....
کوک: خب؟
نادیا : میتونم کمکتون کنم تا حالتون خوب شه؟
کوک: به نظره خودت میتونی؟...با این بدن؟....یا مثلا بی تجربگیت....من فقط با رابطه خوبم پس برو بیشتر از این نرین تو عصابم .
نادیا:.....میتونم
part: ۳۷
"ویو جونگکوک"
یه ساعتی هست تو اتاقم و فقط به سقف زول زدم ، این من نیستم، کسی نیستم که بخواطر یه شک به هم بریزه.
سعی کردن فکرم و برایه هزارمین بار ازاد کنم تا بخوابم ولی نمیشه.
دلم بازی میخواد، بازی با تن دختری که اون پایین خوابیده .
تنها چییزی که الان میتونه حواسم و پرت کنه
از جام بلند شدم تا برم از اتاق بیرون
وقتی درو باز کردم ، خیلی غیر منتظرانه ، نادیا پشت در بود که یکی از دستاش برایه در زدن بالا رفته بود.
سوال اینجاست که چرا این وقت شب جلو در اتاق منه؟
تعجبم و کم کردم عین همیشه گفتم:
_ اینجا چیکار میکنی
دستشو سری پایین کشید و هول شده گفت:
_ ...امم....من... نمیدونم....اها ...میخواستم برم اشپز خونه اشتباهی امدم ...شب بخیر
سری برگشت که بره
از موهاش گرفتم و به طرف خودم کشیدم، جوری که تنش بم برخورد کرد و مانع افتادنش شد.
یکم سعی کردمب ا لحنی که بفهمه تو دردسر افتاده بگم:
_ دنبال اشپز خونه بودی؟.....اشپز خونه که دوتا اتاق بات فاصله داره رو با اتاق من که طبقه بالاست مقایسه میکنی؟....
نادیا: ببخشیدد..من یکم در گیر بودم ...واقعا نمیدونم با چه چییزی تا اینجا امدم
کوک: خب
نیشش باز شد:
_ میتونم برم؟
کوک: نه
همراه با نا امیدی ترس بدیم گرفت
کوک: ..بیا داخل
خودمو کنار کشیدم که پخش زمین شد
به سمت تخت رفتم....الانکه خودش امده کارم راحت تره ..ولی میخوام دلیل اینکه الان اینجاستو بدونم
خیلی اروم بلند شدو درو بست
با سر اشاره کردم که لبه پایین تخت بشینه ...که همراه با اینکه سرش پایین بود اروم نشست
کوک: انقدر شعر گفتی بس ...دلیل اینکه اینجایی و واضح بگو
نادیا: فکرر کردن به چییزی اذیتم میکرد ....برا همین امدم اینجا..که......از....حالتون مطمعن شم
کوک: حال من؟
سرشو بیشتر پایین انداخت و با انگشتاش ور رفت
نادیا: وقتی که امدید اتاقتون، حالتون خوب نبود....یکم ..نگران شدم
سرشو سری بالا گرفت و ادامه داد:
_میدونم خریت کردنم و به من مربوط نیست...ولی واقعا خودمم نمیدونم پطوری تا اینجا کشیده شدم ...
یعنی اینکه چون وضعم داقون بوده نگرانم شده تا اینحا امده؟
یعنی براش مهم بوده؟
یعنی انقدر ضعیفم که یه دختر بچه دلش برام سوخته!؟؟؟
اخما تو هم رفت و خیلی جدی گفتم :
_درسته به تو ربطی نداره، بهتر سرت تو کار خودت باشه
نادیا: معذرت میخوام
کوک: برو
از جاش بلند شد و برگشت
ولی بدون قدمی برداشتن به سمت چرخید و گفت:
_ درسته، ولی من دیگه تا اینجا امدم .....
کوک: خب؟
نادیا : میتونم کمکتون کنم تا حالتون خوب شه؟
کوک: به نظره خودت میتونی؟...با این بدن؟....یا مثلا بی تجربگیت....من فقط با رابطه خوبم پس برو بیشتر از این نرین تو عصابم .
نادیا:.....میتونم
۲۵.۸k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.