پارت ۴۶
پارت ۴۶
ددی_شوگره_اجباریه من
جیمین ویو:
رفته بودم بیرون...حس کردم سانامی حالش بده...
نمیدونم چرا،ولی بی اختیار راه افتادم سمت عمارت...
وقتی رسیدم بی مقدمه رفتم تو اتاقش و دیدم نشسته کف اتاق و گریه میکنه...
ساعت۹ شب بود...چرا اینجوریه
سانامی با نگرانی جیمینو نگاه میکرد...
جیمین رفت نشست پیشش
جیمین:: چته تو ؟!
سانامی:: حق..حق ه..هیچکسی نیست...اومدم تو عمارت صداهای عجیب میومد...حق..حق م..من از تنهایی میترسم
جیمین:: عام..ببین نمیخام پرو بشی یا فک کنی اوکیم باهات... ولی پاشو لباس بپوش... میریم رستوران
سانامی:: م..منو؟!
جیمین:: نمیای؟! گرسنه نیستی؟! میخوای تنها بمونی؟!
سانامی:: ن..نه میام
سانامی پاشد و از تو کمد لباس درآورد...
جیمین:: بیرون عمارت منتظرتم
سانامی:: چ..چشم
سانامی شروع کرد ب عوض کردن لباساش...
سانامی ویو:
میدونم نباید ذوق کنم یا فک کنم دیگه باهام خوبه...خودشم همینومیگفت
یه آرایش ملایم کرد و عطر زد... کیفشو برداشت
رفت بیرون
جیمین:: سوار شو
سانامی رفت عقب نشست...
جیمین:: بیا جلو
سانامی پیاده شد و رفت جلو نشست
راه افتادن رفتن سمت رستوران...
سانامی:: میشه یه سوال بپرسم؟!
جیمین:: ن
سانامی خجالت کشید و سرشو انداخت پایین...
جیمین:: دیگه نبینم با سانو تو خونه جنگ مغول راه بندازین
سانامی:: من بیتقصیرم
جیمین:: اینش بهم مربوط نیست...
سانامی:: ببخشید
دیگه چیزی نگفتن تا رسیدن رستوران...
جیمین:: پیاده شو
سانامی و جیمین پیاده شدن...
سانامی رفت نزدیک جیمین وایساد
جیمین دستشو گرفت...
سانامی:: م..میشه آروم بگیریش
جیمین:: چیزی نگو...
سانامی دیگه ساکت موند...
ددی_شوگره_اجباریه من
جیمین ویو:
رفته بودم بیرون...حس کردم سانامی حالش بده...
نمیدونم چرا،ولی بی اختیار راه افتادم سمت عمارت...
وقتی رسیدم بی مقدمه رفتم تو اتاقش و دیدم نشسته کف اتاق و گریه میکنه...
ساعت۹ شب بود...چرا اینجوریه
سانامی با نگرانی جیمینو نگاه میکرد...
جیمین رفت نشست پیشش
جیمین:: چته تو ؟!
سانامی:: حق..حق ه..هیچکسی نیست...اومدم تو عمارت صداهای عجیب میومد...حق..حق م..من از تنهایی میترسم
جیمین:: عام..ببین نمیخام پرو بشی یا فک کنی اوکیم باهات... ولی پاشو لباس بپوش... میریم رستوران
سانامی:: م..منو؟!
جیمین:: نمیای؟! گرسنه نیستی؟! میخوای تنها بمونی؟!
سانامی:: ن..نه میام
سانامی پاشد و از تو کمد لباس درآورد...
جیمین:: بیرون عمارت منتظرتم
سانامی:: چ..چشم
سانامی شروع کرد ب عوض کردن لباساش...
سانامی ویو:
میدونم نباید ذوق کنم یا فک کنم دیگه باهام خوبه...خودشم همینومیگفت
یه آرایش ملایم کرد و عطر زد... کیفشو برداشت
رفت بیرون
جیمین:: سوار شو
سانامی رفت عقب نشست...
جیمین:: بیا جلو
سانامی پیاده شد و رفت جلو نشست
راه افتادن رفتن سمت رستوران...
سانامی:: میشه یه سوال بپرسم؟!
جیمین:: ن
سانامی خجالت کشید و سرشو انداخت پایین...
جیمین:: دیگه نبینم با سانو تو خونه جنگ مغول راه بندازین
سانامی:: من بیتقصیرم
جیمین:: اینش بهم مربوط نیست...
سانامی:: ببخشید
دیگه چیزی نگفتن تا رسیدن رستوران...
جیمین:: پیاده شو
سانامی و جیمین پیاده شدن...
سانامی رفت نزدیک جیمین وایساد
جیمین دستشو گرفت...
سانامی:: م..میشه آروم بگیریش
جیمین:: چیزی نگو...
سانامی دیگه ساکت موند...
۲۹.۶k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.