ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۸
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۸
؛امروز حالت چطوره؟ میخوای بریم پایین یکم فیلم ببینیم؟
+تا حالا به کسی ناخواسته آسیب زدی؟
؛ناخواسته؟نمیدونم شاید زدم....اگرم زده باشم یادم نمیاد..
+تا حالا ناخواسته کسی رو کشتی؟
؛نه...نکشتم
+ولی به خواست خودت سه نفر رو میکشی
؛سه نفر؟...یعنی چ......منظورت باباتو خودتو بچه ست؟
+میخوام برم پیشش
؛ما دوماهه هرروز داریم این بحثو میکنیم...اینقد چونه نزن گفتم هروقت صلاح دونستم میگم بیاد ببینتت اینقد بهو...
+بزار برم ببینمش!...ج...جئونو
پسر که حرفش قطع شده بود برگشت و به چشمای دخترک نگاه کرد....لیوانو روی میز کنار تخت گذاشت و رفت سمت مادر بچش
؛چی؟
+اگر یه روز دیگه نبینمش میمیرم
؛اول بچه منو بدنیا بیار بعد برای هرکسی که میخوای بمیر...
میخواست بره که دختر مچشو گرفت و مانع رفتنش شد
+توروخدا بذار برم...قول میدم شب نشده خونه باشم...اصن باهام آدم بفرست که خیالت راحت بشه
دستشو پس زد صورتشو نزدیک تر برد
؛نه خودت...نه بابات...نه اون عوضی...هیچکدوم برام مهم نیستید...فعلا فقط بچم مهمه...بهم سالم تحویلش میدی بعد هر قبرستونی که دوست داشتی میری
+من تا نه ماه میمیرم!!!
؛اگر بلایی سر بچم بیاد خودم اول میکشمت
از اتاق بیرون رفت و به گریه ی مینجی توجه نکرد...
دخترک تا شب پشت شیشه ی یخ پنجره ی اتاقش گریه کرد تا جایی که دیگه جون نداشت..پنجره رو باز کرد و هوای سرد زمستون مثل مهمون ناخونده وارد اتاق شد...حیاط عمارت خالی بود...تاریک...تنها صدایی که میومد صدای باد میون شاخ و برگ درختا بود...
قدم برداشت و رفت سمت تختش...محلفه ی سفید روی تخت تا شده بود و بوی تمیزی میداد...تاشو باز کرد و خواست دراز بکشه که محلفه اونو یاد یه چیزی انداخت...حیاط خالی از آدم بود...همه ی اهل عمارت خواب بودن...و توی کمد یه عالمه از این محلفه های سفید دست نخورده بود...
گره ی اول...گره ی دوم...گره ی پنجم و آخری..هفتم!!
سر طنابی که ساخته بود رو به پایه ی فلز تخت بست و پنجره رو تا آخر باز کرد....پایین آدم نبود ولی دو تا سگ نگهبان همون بیرون منتظر چیزای مشکوک بودن تا همه رو بیدار کنن
به امید اینکه یه راهی پیدا میکنه طناب رو محکم گرفت و یکی از پاهاشو از پنجره بیرون برد...آخرین باری که اینکارو کرده بود افتاد و مچ پاش بدجوری آسیب دید..توی همین عمارت...ولی با شخص دیگه ای!
دومین پاشم بیرون برد و آب دهنشو قورت داد...ترس از ارتفاع نداشت ولی از پنجره ی اتاقش تا زمین پونزده متری فاصله بود...
؛امروز حالت چطوره؟ میخوای بریم پایین یکم فیلم ببینیم؟
+تا حالا به کسی ناخواسته آسیب زدی؟
؛ناخواسته؟نمیدونم شاید زدم....اگرم زده باشم یادم نمیاد..
+تا حالا ناخواسته کسی رو کشتی؟
؛نه...نکشتم
+ولی به خواست خودت سه نفر رو میکشی
؛سه نفر؟...یعنی چ......منظورت باباتو خودتو بچه ست؟
+میخوام برم پیشش
؛ما دوماهه هرروز داریم این بحثو میکنیم...اینقد چونه نزن گفتم هروقت صلاح دونستم میگم بیاد ببینتت اینقد بهو...
+بزار برم ببینمش!...ج...جئونو
پسر که حرفش قطع شده بود برگشت و به چشمای دخترک نگاه کرد....لیوانو روی میز کنار تخت گذاشت و رفت سمت مادر بچش
؛چی؟
+اگر یه روز دیگه نبینمش میمیرم
؛اول بچه منو بدنیا بیار بعد برای هرکسی که میخوای بمیر...
میخواست بره که دختر مچشو گرفت و مانع رفتنش شد
+توروخدا بذار برم...قول میدم شب نشده خونه باشم...اصن باهام آدم بفرست که خیالت راحت بشه
دستشو پس زد صورتشو نزدیک تر برد
؛نه خودت...نه بابات...نه اون عوضی...هیچکدوم برام مهم نیستید...فعلا فقط بچم مهمه...بهم سالم تحویلش میدی بعد هر قبرستونی که دوست داشتی میری
+من تا نه ماه میمیرم!!!
؛اگر بلایی سر بچم بیاد خودم اول میکشمت
از اتاق بیرون رفت و به گریه ی مینجی توجه نکرد...
دخترک تا شب پشت شیشه ی یخ پنجره ی اتاقش گریه کرد تا جایی که دیگه جون نداشت..پنجره رو باز کرد و هوای سرد زمستون مثل مهمون ناخونده وارد اتاق شد...حیاط عمارت خالی بود...تاریک...تنها صدایی که میومد صدای باد میون شاخ و برگ درختا بود...
قدم برداشت و رفت سمت تختش...محلفه ی سفید روی تخت تا شده بود و بوی تمیزی میداد...تاشو باز کرد و خواست دراز بکشه که محلفه اونو یاد یه چیزی انداخت...حیاط خالی از آدم بود...همه ی اهل عمارت خواب بودن...و توی کمد یه عالمه از این محلفه های سفید دست نخورده بود...
گره ی اول...گره ی دوم...گره ی پنجم و آخری..هفتم!!
سر طنابی که ساخته بود رو به پایه ی فلز تخت بست و پنجره رو تا آخر باز کرد....پایین آدم نبود ولی دو تا سگ نگهبان همون بیرون منتظر چیزای مشکوک بودن تا همه رو بیدار کنن
به امید اینکه یه راهی پیدا میکنه طناب رو محکم گرفت و یکی از پاهاشو از پنجره بیرون برد...آخرین باری که اینکارو کرده بود افتاد و مچ پاش بدجوری آسیب دید..توی همین عمارت...ولی با شخص دیگه ای!
دومین پاشم بیرون برد و آب دهنشو قورت داد...ترس از ارتفاع نداشت ولی از پنجره ی اتاقش تا زمین پونزده متری فاصله بود...
۴۷۲
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.