ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۹
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۹
از پنجره ی اتاقش تا زمین پونزده متری فاصله بود...
با دست محکم طناب رو نگه داشت و بدنشو پایین کشید...آروم دستاشو حرکت میداد و پایین تر میرفت...دو سه متر از ارتفاع رو همینطوری گذروند ولی مچای ضعیفش دیگه تحمل وزنشو نداشتن
پاش به چیز تیزی خورد...به پایین نگاه کرد و حصار روی دیوارو دید که درست بغلش نقش بسته بود..پاشو کنار حصار گذاشت و محکم با دست گرفتش ولی طناب رو ول نمیکرد...با کمک طناب توی دستش از روی حصار ها رد شد.پایین رو که نگاه کرد دنیا دور سرش میچرخید...الان اون طرف دیوار بود ولی فاصله کم نبود...طناب دیگه کار ساز نبود و تنها راه پریدن بود...از بچگی از بازی هایی که پریدنی بودن خوشش نمیومد..وقتایی ام که توی رقص باله نیاز به پرش بود یا از زیر تمرین در میرفت یا به زور انجامش میداد...ولی ایندفعه مسئله زندگیشه...این طرف دیوار زندگیش قشنگتر بود...چشماشو بست و نفس عمیق کشید...دوباره به پایین نگاه کرد و طنابرو ول کرد...یک دو و سه!
تک تک سلول های بدنش سردی برف رو حس میکردن...نرم نبود ولی از زمین سفت که باعث میشد استخوناش بشکنن بهتر بود...بلند شد و نگاهی به سر تا پاش انداخت...رد خونی روی رون پاش افتاده بود.. اصلا متوجه نشده بود که موقع رد شدن از حصار صدمه دیده...
شروع کرد به دویدن...نمیدونست کجا داره میره فقط از حس آزادی ای که داشت میخندید و میدوید...لباس راحتی کوتاه سفیدش با باد تکون میخورد و سرما از پاهای برهنه ی زخمش وارد بدنش میشد...
این محله و این شهر رو خیلی خوب میشناخت...بعد از مدتی شادی کردن خودشو جمع و جور کرد و سعی کرد به مقصد اصلیش برسه...اگر پیش باباش میرفت قطعا خیلی سردرگم و عصبانی میشد...تنها جایی که قلبش میگفت بره جایی بود که یه شب به اونجا پناه برده بود و میخواست این دومین شب باشه
از پنجره ی اتاقش تا زمین پونزده متری فاصله بود...
با دست محکم طناب رو نگه داشت و بدنشو پایین کشید...آروم دستاشو حرکت میداد و پایین تر میرفت...دو سه متر از ارتفاع رو همینطوری گذروند ولی مچای ضعیفش دیگه تحمل وزنشو نداشتن
پاش به چیز تیزی خورد...به پایین نگاه کرد و حصار روی دیوارو دید که درست بغلش نقش بسته بود..پاشو کنار حصار گذاشت و محکم با دست گرفتش ولی طناب رو ول نمیکرد...با کمک طناب توی دستش از روی حصار ها رد شد.پایین رو که نگاه کرد دنیا دور سرش میچرخید...الان اون طرف دیوار بود ولی فاصله کم نبود...طناب دیگه کار ساز نبود و تنها راه پریدن بود...از بچگی از بازی هایی که پریدنی بودن خوشش نمیومد..وقتایی ام که توی رقص باله نیاز به پرش بود یا از زیر تمرین در میرفت یا به زور انجامش میداد...ولی ایندفعه مسئله زندگیشه...این طرف دیوار زندگیش قشنگتر بود...چشماشو بست و نفس عمیق کشید...دوباره به پایین نگاه کرد و طنابرو ول کرد...یک دو و سه!
تک تک سلول های بدنش سردی برف رو حس میکردن...نرم نبود ولی از زمین سفت که باعث میشد استخوناش بشکنن بهتر بود...بلند شد و نگاهی به سر تا پاش انداخت...رد خونی روی رون پاش افتاده بود.. اصلا متوجه نشده بود که موقع رد شدن از حصار صدمه دیده...
شروع کرد به دویدن...نمیدونست کجا داره میره فقط از حس آزادی ای که داشت میخندید و میدوید...لباس راحتی کوتاه سفیدش با باد تکون میخورد و سرما از پاهای برهنه ی زخمش وارد بدنش میشد...
این محله و این شهر رو خیلی خوب میشناخت...بعد از مدتی شادی کردن خودشو جمع و جور کرد و سعی کرد به مقصد اصلیش برسه...اگر پیش باباش میرفت قطعا خیلی سردرگم و عصبانی میشد...تنها جایی که قلبش میگفت بره جایی بود که یه شب به اونجا پناه برده بود و میخواست این دومین شب باشه
۵۳۴
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.