ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۶
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۶
ـــــــــــــــــ years ago 9
در ماشین باز شد...سوز هوا همراه با چند تا دونه ی برف وارد ماشین شدن...
صدای نفس هاشو میشنید...نفس های عمیق پدرش از روی عصبانیت نبود...از روی عذاب وجدان و پشیمونی بود...
&چیکار کردی...
+م...من...
&فقط شرایط منو برای بزرگ کردنت سخت میکنی...همیشه کارت همینه
+نمیخواستم اینطوری بشه!......ببخشید
سرشو روی فرمون گذاشت و قطره اشک دزدکی ریخت...
&ببخشیدن من چه فایده ای داره؟مینجی تو یه آدم کشتی!
+نمرده!!
&میمیره!!!!(داد)
مینجی آب دهنشو به سختی قورت داد و به صورت عصبانی پدرش نگاه کرد...
+اونا اذیتم میکردن!!نمیداشتن برقصم!!فقط میگفتن باید نگاه کنی...مسخرم میکردن...بهم میگفتن سرراهیم..میگفتن توام میخواستی منو بذاری یجایی که یکی دیگه برم داره و بزرگم کنه!..میخواستم بهشون نشون بدم که آدم مهمیم...میخواستم بدونن به راحتی میتونم نابودشون کنم!(با گریه)
&تو آدم مهمی نیستی مینجی!!!!ومپایر ها آدمای مهمی نیستن!!!!اونا هیولان!!مردم هیچوقت اونارو آدم عادی نمیبینن!ما براشون خطر محسوب میشیم!
+اگر آدم مهمی نیستم پس چرا منو انتخاب کردن؟این همه بچه همسن من هست!
&از بخت بدته!از بدشانسیته که بچه ی من شدی! تو یه آدم بدشانسی که سرنوشتش از الان نوشته شده!
+دیگه نمیخوام برم کلاس باله...
مجبور نیستی بابام باشی تا یه آدم بدشانسو بزرگ کنی!
در ماشینو باز کرد و پیاده شد...
ــــــــــــــــــــــــــ
(داره میسوزه)
(چرا پس دکتر نمیرسه؟)
(با این تب بالا میترسم بلایی سرشون بیاد)
چشماشو باز کرد و یه عالمه آدم دور و برش دید...نمیدونست چه اتفاقی افتاده..فقط نمیتونست تکون بخوره...انگار کوه کنده بود!...
+چ....چیشده
(بیدار شدین خانم؟!چه خوابی میدیدید که به این روز انداختتون؟کل شبو هذیون میگفتید)
{برید کنار...باید معاینش کنم....همه برید بیرون}
بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق بیرون اومد و خدمه سوال پیچش کردن
{بهش سرم وصل کردم...فشار زیادی رو تحمل کرده...ضعف شدید و کمبود وزن خیلی زیادی هم داره...باید خیلی مراقبش باشید
میتونم آقا رو ببینم؟}
(بله...طبقه پایین هستن..منتظرتونن)
؛چیشد دکتر؟...چرا یشبه این بلا سرش اومد؟
{به خدمتکارها ام گفتم آقا...خیلی ضعیفند...باید مراقبشون باشید تا بچه رو بدنیا بیارن}
نمیدونست دنیا براش رنگی شد یا رو سرش آوار شد...وسط رابطه ی نه چندان خوبی که داشتن،الان دیگه یه نفر سوم وجود داشت که برای بیونگ هو خیلی ام بد نبود...
؛ب...بچه؟؟
{تبریک میگم آقای سان....همسرتون سه هفته ای میشه که باردارن}
؛الان....الان باید چیکار کنم؟؟
{باید خیلی مراقب وضعیتشون باشید... اضطراب،فشار زیاد،مریض بودن و کمبود وزنشون خیلی خطرناکه}
؛خیلی ممنون دکتر...
ـــــــــــــــــ years ago 9
در ماشین باز شد...سوز هوا همراه با چند تا دونه ی برف وارد ماشین شدن...
صدای نفس هاشو میشنید...نفس های عمیق پدرش از روی عصبانیت نبود...از روی عذاب وجدان و پشیمونی بود...
&چیکار کردی...
+م...من...
&فقط شرایط منو برای بزرگ کردنت سخت میکنی...همیشه کارت همینه
+نمیخواستم اینطوری بشه!......ببخشید
سرشو روی فرمون گذاشت و قطره اشک دزدکی ریخت...
&ببخشیدن من چه فایده ای داره؟مینجی تو یه آدم کشتی!
+نمرده!!
&میمیره!!!!(داد)
مینجی آب دهنشو به سختی قورت داد و به صورت عصبانی پدرش نگاه کرد...
+اونا اذیتم میکردن!!نمیداشتن برقصم!!فقط میگفتن باید نگاه کنی...مسخرم میکردن...بهم میگفتن سرراهیم..میگفتن توام میخواستی منو بذاری یجایی که یکی دیگه برم داره و بزرگم کنه!..میخواستم بهشون نشون بدم که آدم مهمیم...میخواستم بدونن به راحتی میتونم نابودشون کنم!(با گریه)
&تو آدم مهمی نیستی مینجی!!!!ومپایر ها آدمای مهمی نیستن!!!!اونا هیولان!!مردم هیچوقت اونارو آدم عادی نمیبینن!ما براشون خطر محسوب میشیم!
+اگر آدم مهمی نیستم پس چرا منو انتخاب کردن؟این همه بچه همسن من هست!
&از بخت بدته!از بدشانسیته که بچه ی من شدی! تو یه آدم بدشانسی که سرنوشتش از الان نوشته شده!
+دیگه نمیخوام برم کلاس باله...
مجبور نیستی بابام باشی تا یه آدم بدشانسو بزرگ کنی!
در ماشینو باز کرد و پیاده شد...
ــــــــــــــــــــــــــ
(داره میسوزه)
(چرا پس دکتر نمیرسه؟)
(با این تب بالا میترسم بلایی سرشون بیاد)
چشماشو باز کرد و یه عالمه آدم دور و برش دید...نمیدونست چه اتفاقی افتاده..فقط نمیتونست تکون بخوره...انگار کوه کنده بود!...
+چ....چیشده
(بیدار شدین خانم؟!چه خوابی میدیدید که به این روز انداختتون؟کل شبو هذیون میگفتید)
{برید کنار...باید معاینش کنم....همه برید بیرون}
بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق بیرون اومد و خدمه سوال پیچش کردن
{بهش سرم وصل کردم...فشار زیادی رو تحمل کرده...ضعف شدید و کمبود وزن خیلی زیادی هم داره...باید خیلی مراقبش باشید
میتونم آقا رو ببینم؟}
(بله...طبقه پایین هستن..منتظرتونن)
؛چیشد دکتر؟...چرا یشبه این بلا سرش اومد؟
{به خدمتکارها ام گفتم آقا...خیلی ضعیفند...باید مراقبشون باشید تا بچه رو بدنیا بیارن}
نمیدونست دنیا براش رنگی شد یا رو سرش آوار شد...وسط رابطه ی نه چندان خوبی که داشتن،الان دیگه یه نفر سوم وجود داشت که برای بیونگ هو خیلی ام بد نبود...
؛ب...بچه؟؟
{تبریک میگم آقای سان....همسرتون سه هفته ای میشه که باردارن}
؛الان....الان باید چیکار کنم؟؟
{باید خیلی مراقب وضعیتشون باشید... اضطراب،فشار زیاد،مریض بودن و کمبود وزنشون خیلی خطرناکه}
؛خیلی ممنون دکتر...
۶۴۹
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.