ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۷
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۷
در باز شد و با صدای در چشمای مینجی هم باز شدن...
شوهرش کنار تخت روی صندلی نشست و صورت رنگ پریده و بی حال دختر رو نظاره میکرد..
؛بیدار شدی؟
چرا اینقد به چیزای بد فکر میکنی؟این فکر و خیالا برات خوب نیستن...
+چه بلایی سرم اومده؟نمیتونم تکون بخورم
با پوزخند دست همسرشو گرفت و سمت لباش برد...
؛باید مراقب باشی...غذا بخوری...به حرف شوهرت گوش بدی تا بتونی مامان قوی تری باشی
مینجی که یه لحظه به گوشاش شک کرد سعی کرد بشینه که با دست همسرش متوقف شد...
+چ..چی؟؟
؛بخاطر اون کوچولو مریض شدی عزیزم...مراقب خودتو بچم باش که اگر بلایی سرتون بیاد خودم میکشمتون
+شوخیه اره؟
؛شوخی؟اونم الان که زیر سرمی؟
+میخوام بابامو ببینم!!
دست دختر رو ول کرد و به صندلی تکیه داد
؛شرمنده پرنسس...تا چند ماه آینده حق رفتن به بیرونو نداری
+چرا؟؟
؛چون باید توی خونه مراقب باشی که سرمانخوری و از خودت مواظبت کنی...
+ولی دق میکنم!!
؛هرچیزی که بخوای برات فراهم میکنم...فقط استراحت کن...
بی توجه به داد و بی داد کردنای همسرش از اتاق بیرون رفت و تنهاش گذاشت...
+خدا لعنتت کنه سان بیونگ هو!!...تو میخوای منو بکشی!
ــــــــــــــــــــــــwinter
صدای خش خش جارو از توی حیاط عمارت میومد...درست زیر پنجره اتاق دخترک....لباس روی شونه هاشو محکم گرفت و روی صندلی کنار پنجره نشست...
یک ماهو نیم توی برجش زندانی شده و نامادری بدعنقش هیچ جوره راضی به ترک کردن اونجا نمیشه...
شکمش یکم از حالت عادی خارج شده و برامدگیشو حس میکنه...از این حس متنفره...حس مادر شدنو همیشه قشنگ تر تصور میکرد...تصور میکرد کنار شومینه روی مبل تک نفره نشسته و اسم بچشو با معشوقش انتخاب میکنه...اما توی واقعیت نه میدونه تحفه ش دختره یا پسر ...یا نه حتی میدونه در آینده دوستش داره یا نه...
روبه روی چارچوب در...قامت آشنایی با لیوان داخل دستش وارد اتاق شده بود و به نیم رخ همسرش نگاه میکرد...
[هفتاباهماپکردمدیگههاا]
در باز شد و با صدای در چشمای مینجی هم باز شدن...
شوهرش کنار تخت روی صندلی نشست و صورت رنگ پریده و بی حال دختر رو نظاره میکرد..
؛بیدار شدی؟
چرا اینقد به چیزای بد فکر میکنی؟این فکر و خیالا برات خوب نیستن...
+چه بلایی سرم اومده؟نمیتونم تکون بخورم
با پوزخند دست همسرشو گرفت و سمت لباش برد...
؛باید مراقب باشی...غذا بخوری...به حرف شوهرت گوش بدی تا بتونی مامان قوی تری باشی
مینجی که یه لحظه به گوشاش شک کرد سعی کرد بشینه که با دست همسرش متوقف شد...
+چ..چی؟؟
؛بخاطر اون کوچولو مریض شدی عزیزم...مراقب خودتو بچم باش که اگر بلایی سرتون بیاد خودم میکشمتون
+شوخیه اره؟
؛شوخی؟اونم الان که زیر سرمی؟
+میخوام بابامو ببینم!!
دست دختر رو ول کرد و به صندلی تکیه داد
؛شرمنده پرنسس...تا چند ماه آینده حق رفتن به بیرونو نداری
+چرا؟؟
؛چون باید توی خونه مراقب باشی که سرمانخوری و از خودت مواظبت کنی...
+ولی دق میکنم!!
؛هرچیزی که بخوای برات فراهم میکنم...فقط استراحت کن...
بی توجه به داد و بی داد کردنای همسرش از اتاق بیرون رفت و تنهاش گذاشت...
+خدا لعنتت کنه سان بیونگ هو!!...تو میخوای منو بکشی!
ــــــــــــــــــــــــwinter
صدای خش خش جارو از توی حیاط عمارت میومد...درست زیر پنجره اتاق دخترک....لباس روی شونه هاشو محکم گرفت و روی صندلی کنار پنجره نشست...
یک ماهو نیم توی برجش زندانی شده و نامادری بدعنقش هیچ جوره راضی به ترک کردن اونجا نمیشه...
شکمش یکم از حالت عادی خارج شده و برامدگیشو حس میکنه...از این حس متنفره...حس مادر شدنو همیشه قشنگ تر تصور میکرد...تصور میکرد کنار شومینه روی مبل تک نفره نشسته و اسم بچشو با معشوقش انتخاب میکنه...اما توی واقعیت نه میدونه تحفه ش دختره یا پسر ...یا نه حتی میدونه در آینده دوستش داره یا نه...
روبه روی چارچوب در...قامت آشنایی با لیوان داخل دستش وارد اتاق شده بود و به نیم رخ همسرش نگاه میکرد...
[هفتاباهماپکردمدیگههاا]
۷۰۶
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.