Pt14
Pt14
جین:باید ببرمت بیمارستان ازت نوار قلب بگیرم سوفیا:کارام عقب میوفته کوک:یااا انقدر به کار فکر نکن من بهت میگم باید بری دکتر تو ذهنش:بچه بود انقدر لجباز نبود سوفیا:باشه خوب کوک نگران دختر کوچولوش بود دعا دعا میکرد طوریش نباشه سوفیا رفت با جین جین از سوفیا نوار قلب گرفت دخترک نمیدونست ولی کوک پشت در مطب جین وایساده بود و یواشکی بهش نگاه میکرد دخترک باشنیدن حرف جین بغض کرد سوفیا:جدی؟من قلبم ناراحته؟ جین:آره ولی وضعیتت بد نیست با دارو و کمی احتیاط خوب میشه کوک شنید اونم قلبش درد میکرد فقط میخواست همش خواب باشه پس از بیمارستان بیرون اومد و رفت سمت پرورشگاه همه جا تغییر کرده بود درختا خشک شده بودن که چشمش به خانوم مین افتاد کوک:خانوم مین خانوم مین برگشت و با دیدن مرد قد بلند و خوشتیپی و سلامی کرد خانوم مین:سلام شما کوک:خانوم مین من رو نمیشناسی کوکم خانوم مین:کوک پسرم هر دو همو بغل کردن و کوک تو بغل خانوم مین گریش گرفت خانوم مین:چقدر بزرگ شدی دیگه قدم نمیرسه درست بغلت کنم اگه سوفیا بود و میدید کوکیش چقدر مرد شده حتما خوشحال میشد کوک بدتر گریش گرفت خانوم مین:کوک چیشدع کوک:خانوم مین سوفیارو پیدا کردم ولی نه طوری که میخواستم خانوم مین کوک رو برد و کوک همه ماجرا رو براش تعریف کرد خانوم مین کلی پسرک رو سرزنش کرد پسرک هم جوابی نداشت بده بعد کلی حرف زدن با خانوم مین پسرک به سمت بار رفت تا شب مست کرد وقتی برگشت دخترک رو دید که از پله ها میرفت بالا پسرک پشت سر دخترک میرفت بدون اینکه دخترک بفهمه پا به پاش میرفت دوباره به پاهاش خیره شد دنبالش میرفت قلب پسرک بعد پنج سال دوباره از سنگی در اومد دقیقا مثل روزی که سوفیا رو دید پشت سرش آروم راه میرفت که وایساد پسرک هم وایساد که سویانگ دخترک رو صدا زد سویانگ:لارا سوفیا:سویانگ سویانگ پسرک رو دید ولی کوک بهش گفت ساکت باشه دوباره برگشت و به سمت خونه پدر سوفیا رفت پاش رو گاز بود و به سمت خونه سوفیا میرفت
جین:باید ببرمت بیمارستان ازت نوار قلب بگیرم سوفیا:کارام عقب میوفته کوک:یااا انقدر به کار فکر نکن من بهت میگم باید بری دکتر تو ذهنش:بچه بود انقدر لجباز نبود سوفیا:باشه خوب کوک نگران دختر کوچولوش بود دعا دعا میکرد طوریش نباشه سوفیا رفت با جین جین از سوفیا نوار قلب گرفت دخترک نمیدونست ولی کوک پشت در مطب جین وایساده بود و یواشکی بهش نگاه میکرد دخترک باشنیدن حرف جین بغض کرد سوفیا:جدی؟من قلبم ناراحته؟ جین:آره ولی وضعیتت بد نیست با دارو و کمی احتیاط خوب میشه کوک شنید اونم قلبش درد میکرد فقط میخواست همش خواب باشه پس از بیمارستان بیرون اومد و رفت سمت پرورشگاه همه جا تغییر کرده بود درختا خشک شده بودن که چشمش به خانوم مین افتاد کوک:خانوم مین خانوم مین برگشت و با دیدن مرد قد بلند و خوشتیپی و سلامی کرد خانوم مین:سلام شما کوک:خانوم مین من رو نمیشناسی کوکم خانوم مین:کوک پسرم هر دو همو بغل کردن و کوک تو بغل خانوم مین گریش گرفت خانوم مین:چقدر بزرگ شدی دیگه قدم نمیرسه درست بغلت کنم اگه سوفیا بود و میدید کوکیش چقدر مرد شده حتما خوشحال میشد کوک بدتر گریش گرفت خانوم مین:کوک چیشدع کوک:خانوم مین سوفیارو پیدا کردم ولی نه طوری که میخواستم خانوم مین کوک رو برد و کوک همه ماجرا رو براش تعریف کرد خانوم مین کلی پسرک رو سرزنش کرد پسرک هم جوابی نداشت بده بعد کلی حرف زدن با خانوم مین پسرک به سمت بار رفت تا شب مست کرد وقتی برگشت دخترک رو دید که از پله ها میرفت بالا پسرک پشت سر دخترک میرفت بدون اینکه دخترک بفهمه پا به پاش میرفت دوباره به پاهاش خیره شد دنبالش میرفت قلب پسرک بعد پنج سال دوباره از سنگی در اومد دقیقا مثل روزی که سوفیا رو دید پشت سرش آروم راه میرفت که وایساد پسرک هم وایساد که سویانگ دخترک رو صدا زد سویانگ:لارا سوفیا:سویانگ سویانگ پسرک رو دید ولی کوک بهش گفت ساکت باشه دوباره برگشت و به سمت خونه پدر سوفیا رفت پاش رو گاز بود و به سمت خونه سوفیا میرفت
۱۱.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.