Pt15
Pt15
رفت سمت بادیگارد کوک:اصلحت رو بده بادیگارد:چی چرا ارباب کوک:حرف نزن فقط بده اصلحتو بادیگارد اصلحش رو از کمرش در آورد به کوک داد و با سرعت رانندگی میکرد و جلو در خونه سوفیا وایستاد چشاش قرمز بود همون موقع مردی در رو باز کرد کوک:آقایه کیم پ.س:بفرمایید کوک مرده رو هول داد و پرتش کرد رو زمین کوک:تو پدر سوفیایی درسته پ.س:هه اون هرزه چیشده با تو قرار گذاشته کوک:خفه شو عوضی کوک تا میخورد مرده رو زد کوک:چیکارش کردی باهاش چیکار کردی پرورشگاه اونو به تو سپرده بود آشغال ولی تو اونو آواره کردی نزدیکش نمیشی حتی دو قدمیش پ.س:هه چرا فکر کردی به حرفت گوش میدم کوک:گوش میدی کوک اصلحشو در آورد که مرد از ترس رید به خودش پ.س:باشه باشه نزدیکش نمیشم فقط اونو بزار کنار کوک یه لگد تو صورت مرده زد و رفت دوباره ویسکی خورد وقتی وارد خونه شد به سمت آشپزخونه رفت و دخترک رو دید زد که رو میز نشسته و اشک میریزه و عکس خودش و کوک رو نگاه میکنه سوفیا:چرا نمیای پس نمیخوام بدون دیدن تو بمیرم پسرک خودشو پشت دیوار قایم کرد و دوباره آروم نگاش کرد از اون شب گذشت پسرک دوباره میرفت پیش خانوم مین دخترک متوجه رفتار خوبه اربابش شده بود اجازه میداد بره بیرون پس امروز دلش خواست بره پیشه خانوم مین وقتی وارد حیاط پرورشگاه شد دلش گرفت همه جا خشک بود همه بچه ها جدید بودن همون موقع دختر بچه و پسر بچه ای رو تو بغل هم دید یاد خودش و کوک افتاد یاد روزی که از هم جدا شدن افتاد اشک از گوشه چشماش چکید وقتی داشت میرفت پسرک رو که خانوم مین رو بغل کرده بود دید سوفیا:خانوم مین هردو به سمت دخترک برگشتن که دخترک با دیدن پسرک لبخند از لبش محو شد خانوم مین: س سوفیا سوفیا:اون اینجا خانوم مین:آروم باش دخترم سوفیا زخم گونه کوک رو دید وقتی سر اون عکس عصبی شد وقتی نگرانش شد دخترک به عقب قدم برداشت کوک:سوفیا کوک خواست نزدیک دخترک شه که دخترک نزاشت دخترک فرار کرد و پسرک دنبالش رفت خانوم مین:برو دنبالش کوک سوفیا میدویید و کوک هم دنبالش میرفت
رفت سمت بادیگارد کوک:اصلحت رو بده بادیگارد:چی چرا ارباب کوک:حرف نزن فقط بده اصلحتو بادیگارد اصلحش رو از کمرش در آورد به کوک داد و با سرعت رانندگی میکرد و جلو در خونه سوفیا وایستاد چشاش قرمز بود همون موقع مردی در رو باز کرد کوک:آقایه کیم پ.س:بفرمایید کوک مرده رو هول داد و پرتش کرد رو زمین کوک:تو پدر سوفیایی درسته پ.س:هه اون هرزه چیشده با تو قرار گذاشته کوک:خفه شو عوضی کوک تا میخورد مرده رو زد کوک:چیکارش کردی باهاش چیکار کردی پرورشگاه اونو به تو سپرده بود آشغال ولی تو اونو آواره کردی نزدیکش نمیشی حتی دو قدمیش پ.س:هه چرا فکر کردی به حرفت گوش میدم کوک:گوش میدی کوک اصلحشو در آورد که مرد از ترس رید به خودش پ.س:باشه باشه نزدیکش نمیشم فقط اونو بزار کنار کوک یه لگد تو صورت مرده زد و رفت دوباره ویسکی خورد وقتی وارد خونه شد به سمت آشپزخونه رفت و دخترک رو دید زد که رو میز نشسته و اشک میریزه و عکس خودش و کوک رو نگاه میکنه سوفیا:چرا نمیای پس نمیخوام بدون دیدن تو بمیرم پسرک خودشو پشت دیوار قایم کرد و دوباره آروم نگاش کرد از اون شب گذشت پسرک دوباره میرفت پیش خانوم مین دخترک متوجه رفتار خوبه اربابش شده بود اجازه میداد بره بیرون پس امروز دلش خواست بره پیشه خانوم مین وقتی وارد حیاط پرورشگاه شد دلش گرفت همه جا خشک بود همه بچه ها جدید بودن همون موقع دختر بچه و پسر بچه ای رو تو بغل هم دید یاد خودش و کوک افتاد یاد روزی که از هم جدا شدن افتاد اشک از گوشه چشماش چکید وقتی داشت میرفت پسرک رو که خانوم مین رو بغل کرده بود دید سوفیا:خانوم مین هردو به سمت دخترک برگشتن که دخترک با دیدن پسرک لبخند از لبش محو شد خانوم مین: س سوفیا سوفیا:اون اینجا خانوم مین:آروم باش دخترم سوفیا زخم گونه کوک رو دید وقتی سر اون عکس عصبی شد وقتی نگرانش شد دخترک به عقب قدم برداشت کوک:سوفیا کوک خواست نزدیک دخترک شه که دخترک نزاشت دخترک فرار کرد و پسرک دنبالش رفت خانوم مین:برو دنبالش کوک سوفیا میدویید و کوک هم دنبالش میرفت
۱۰.۷k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.