رمان اخرین بوسه🤤
رمان اخرین بوسه🤤
پارت سی👇
متین:( عشقمنترس خودم حساب ین عوضیا رو میرسم)
یه مرده زد مشت زد تو صورت متین بعد یعقه لباس متینو گرفت و کشید سمت خودش و گفت :( ک.کش تا تو اینجایی هیچ گوهی نمیتونی بخوری)
متین داد زد:( این طنابارو وا کنید تا خارومادرتونو ب.ام)
نیکا:( متین عزیزممم بهشون چیزی نگو لطفااا)
متین:( باشه ولی ببینا....)
نیکا:( هیس! ، میشه لطفا بگین چیکار کنیم دست از سرمون بر میدارید؟؟😭)
محراب لبخندی زد بعد گوشیو قطع کرد بعدش زنگ زد به یکی دیگه ...
محراب:( الو سلام داداش.... میگه چیکار کنیم ولمون کنید😂....عه پس حله.....باشه باشه علا من برم از مهمونا پذیرایی کنم) و تلفن رو قطع کرد .
محراب:( ولشون کنید ، رئیس گفت دیگه کاری باهاشون نداریم)
نیکا:( هن)
محراب:( میتونین برین)
نیکا:( متین؟!!)
محراب:( ولش میکنیم شماهممیتونین برگردین ایران دیگه کاری باهاتون نداریم)
نیکا:( چرا دقیقا؟)
محراب:( چمیدونم دستور رئیسه ، فقط وای به حالتون اگه به پلیس چیزی بگید ، روزگارتونو سیاه میکنیم)
نیکا:( باشه باشهه... میتونیم بریم؟)
محراب:( بدرود)
نیکا و رضا پا شدن که برن. دم در بود ، نیکا:( محراب ، واقعا تورو مث داداش خودممیدیدم هنوزم باورم نمیشه اینکارو باهام کردی🙂)
محراب:( بحث بحث اعتماده ، بچه ها و رئیس بهت اعتماد کردن و گزاشتن کنارشون کار کنی ولی تو تا بحث عشق و پول اومد وسط مارو فروختی منم ازت یاد گرفتم رفاقت چندیون ساله رو میشه به همچی فروخت پول که جای خود داره ، تو یادم دادی دیگه ب هیچکس اعتماد نکنم مرسی ازت)
نیکا اشک تو چشماش حلقه میزد ، دستشو جلو صورتش گرفت و سریع رفت بیرون.
رضا دوید دنبالش.
رضا:( نیکا نیکا خوبی؟)
نیکا صورتش سرخ شده بود و گونه هاش خیس اشک....
رضا اشک های نیکا رو پاک کرد ، پیشونیش رو بوسید ، رضا:( بیا برگردیم پیش متین؛)
رفتن شوار تاکسی شدن و به سمت فرودگاه رفتن. به سختی بلیط جور کردن و بعد از دو ساعت بلاخره وقت رفتن رسید.
سوار هواپیما شدن...
بعد چند ساعت رسیدن ایران ،نیکا تا پاشو رو زمین گزاشت شروع کرد به گریه ، رضا:( چتههه؟)
نیکا:( فکرشو نمیکردم دوباره برگردم😭) ( امیدوارم واقعا روزی بیاد که نیکا برگرده ایران🥲)
رضا:( باشه بابا حالا انقدر گریه نکن )
رفتن بیرون از فرودگاه ، صدای یوق ماشین میومد ، نیکا اینور اونورو نگاه کرد، ماشین متین یود ، متین از ماشین پیاده شد و سمت نیکا دوید .
اونقدری محکم همدیگرو بغل کردن که انگار دارن قلب هاشون رو باهم عوض میکنن🥺
ادامه دارد....
پارت سی👇
متین:( عشقمنترس خودم حساب ین عوضیا رو میرسم)
یه مرده زد مشت زد تو صورت متین بعد یعقه لباس متینو گرفت و کشید سمت خودش و گفت :( ک.کش تا تو اینجایی هیچ گوهی نمیتونی بخوری)
متین داد زد:( این طنابارو وا کنید تا خارومادرتونو ب.ام)
نیکا:( متین عزیزممم بهشون چیزی نگو لطفااا)
متین:( باشه ولی ببینا....)
نیکا:( هیس! ، میشه لطفا بگین چیکار کنیم دست از سرمون بر میدارید؟؟😭)
محراب لبخندی زد بعد گوشیو قطع کرد بعدش زنگ زد به یکی دیگه ...
محراب:( الو سلام داداش.... میگه چیکار کنیم ولمون کنید😂....عه پس حله.....باشه باشه علا من برم از مهمونا پذیرایی کنم) و تلفن رو قطع کرد .
محراب:( ولشون کنید ، رئیس گفت دیگه کاری باهاشون نداریم)
نیکا:( هن)
محراب:( میتونین برین)
نیکا:( متین؟!!)
محراب:( ولش میکنیم شماهممیتونین برگردین ایران دیگه کاری باهاتون نداریم)
نیکا:( چرا دقیقا؟)
محراب:( چمیدونم دستور رئیسه ، فقط وای به حالتون اگه به پلیس چیزی بگید ، روزگارتونو سیاه میکنیم)
نیکا:( باشه باشهه... میتونیم بریم؟)
محراب:( بدرود)
نیکا و رضا پا شدن که برن. دم در بود ، نیکا:( محراب ، واقعا تورو مث داداش خودممیدیدم هنوزم باورم نمیشه اینکارو باهام کردی🙂)
محراب:( بحث بحث اعتماده ، بچه ها و رئیس بهت اعتماد کردن و گزاشتن کنارشون کار کنی ولی تو تا بحث عشق و پول اومد وسط مارو فروختی منم ازت یاد گرفتم رفاقت چندیون ساله رو میشه به همچی فروخت پول که جای خود داره ، تو یادم دادی دیگه ب هیچکس اعتماد نکنم مرسی ازت)
نیکا اشک تو چشماش حلقه میزد ، دستشو جلو صورتش گرفت و سریع رفت بیرون.
رضا دوید دنبالش.
رضا:( نیکا نیکا خوبی؟)
نیکا صورتش سرخ شده بود و گونه هاش خیس اشک....
رضا اشک های نیکا رو پاک کرد ، پیشونیش رو بوسید ، رضا:( بیا برگردیم پیش متین؛)
رفتن شوار تاکسی شدن و به سمت فرودگاه رفتن. به سختی بلیط جور کردن و بعد از دو ساعت بلاخره وقت رفتن رسید.
سوار هواپیما شدن...
بعد چند ساعت رسیدن ایران ،نیکا تا پاشو رو زمین گزاشت شروع کرد به گریه ، رضا:( چتههه؟)
نیکا:( فکرشو نمیکردم دوباره برگردم😭) ( امیدوارم واقعا روزی بیاد که نیکا برگرده ایران🥲)
رضا:( باشه بابا حالا انقدر گریه نکن )
رفتن بیرون از فرودگاه ، صدای یوق ماشین میومد ، نیکا اینور اونورو نگاه کرد، ماشین متین یود ، متین از ماشین پیاده شد و سمت نیکا دوید .
اونقدری محکم همدیگرو بغل کردن که انگار دارن قلب هاشون رو باهم عوض میکنن🥺
ادامه دارد....
۴.۸k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.