رمان آخرین بوسه🤤
رمان آخرین بوسه🤤
پارت بیست و نه👇
یک ساعت از رفتن متین گذشت و نیکا هنوز تو فرودگاه بود و داشت گریه میکرد.
انقدر گریه کرده بود چشماش سرخ سرخ شده بودن.
رضا دست نیکا رو گرفت و بلندش کرد ، رضا:( من مطمئنم متین برنمیگرده ، ما میریم ایران ، متین حشاب اون عوضیا رو میرسه و ما میتونیم راحت تو کشور و شهر خودمون زندگی کنیم)
نیکا رضا رو بغل کرد . نیکا:( مرسی که همش پشتمی)
رضا:( کار داداشاس خب)
بعد از فرودگاه رفتن و سوار ماشین شدن ، بعد یه ربع رسیدن به خونه .
رضا جلوی نیکا میرفت و در رو باز کرد .
تا در باز شد یه باتوم با ضربه زیادی خورد به صورت رضا . نیکا تا رفت جیغ بکشه و کمک بخواد جلوی دهنشو گرفتن و بیهوش شد.
بعد چند ساعت نیکا بهوش اومد . چشماش تار میدید ولی بعد یکم وقت نگاه کردن به اطراف خوب دید.
نیکا:( شما کی هستین)
کسی جواب نداد .
نیکا:( گفتم شما کی هستین؟؟؟)
یه مرد قد بلند اومد جلوی نیکا ، محراب بود!
محراب:( فکر کنم شناختی😅)
نیکا:( محراب! ت تو که مثل داداش خودم بودی چرا این کارو داری میکنی؟)
محراب:( وقتی بحث پول باشه همه همدیگرو میفروشن)
نیکا:( مرسی که انقدر رک و راستی🥲)
محراب گوشیشو در اورد و سمت نیکا کرد.
نیکا:( خب؟)
محراب :( نگاه کن)
نیکا نگله کرد ، فیلم متین بود که روی صندلی با کلی طناب بستنش و نمیتونه هیچ حرکتی بکنه.
نیکا:( متین!!!)
ادامه دارد....
پارت بیست و نه👇
یک ساعت از رفتن متین گذشت و نیکا هنوز تو فرودگاه بود و داشت گریه میکرد.
انقدر گریه کرده بود چشماش سرخ سرخ شده بودن.
رضا دست نیکا رو گرفت و بلندش کرد ، رضا:( من مطمئنم متین برنمیگرده ، ما میریم ایران ، متین حشاب اون عوضیا رو میرسه و ما میتونیم راحت تو کشور و شهر خودمون زندگی کنیم)
نیکا رضا رو بغل کرد . نیکا:( مرسی که همش پشتمی)
رضا:( کار داداشاس خب)
بعد از فرودگاه رفتن و سوار ماشین شدن ، بعد یه ربع رسیدن به خونه .
رضا جلوی نیکا میرفت و در رو باز کرد .
تا در باز شد یه باتوم با ضربه زیادی خورد به صورت رضا . نیکا تا رفت جیغ بکشه و کمک بخواد جلوی دهنشو گرفتن و بیهوش شد.
بعد چند ساعت نیکا بهوش اومد . چشماش تار میدید ولی بعد یکم وقت نگاه کردن به اطراف خوب دید.
نیکا:( شما کی هستین)
کسی جواب نداد .
نیکا:( گفتم شما کی هستین؟؟؟)
یه مرد قد بلند اومد جلوی نیکا ، محراب بود!
محراب:( فکر کنم شناختی😅)
نیکا:( محراب! ت تو که مثل داداش خودم بودی چرا این کارو داری میکنی؟)
محراب:( وقتی بحث پول باشه همه همدیگرو میفروشن)
نیکا:( مرسی که انقدر رک و راستی🥲)
محراب گوشیشو در اورد و سمت نیکا کرد.
نیکا:( خب؟)
محراب :( نگاه کن)
نیکا نگله کرد ، فیلم متین بود که روی صندلی با کلی طناب بستنش و نمیتونه هیچ حرکتی بکنه.
نیکا:( متین!!!)
ادامه دارد....
۳.۷k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.