part 3
part 3
ات
نبضشو گرفتم زنده بود زود چند نفرو صدا زدم اونا بردنش خونم بهشون گفتم ببرتش تویه اتاقم بردنش تویه اتاقم رویه تخت گذاشتنش و اونا رفتن بیرون منم جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و رویه تخت کنارش نشستم و سرشو پانسمان کردم جعبه کمک های اولیه رو گذاشتم کنار و یهو چشمم خورد به صورتش خیلی خوشتیپ بود چشماش صورتش لباش خیای خوشگلن نه خدایا چی دارم میگم مطمئنم دوست دخترش الان منتظرشه من چی دارم میگم
از رویه تخت بلند شدم و پتو رو روش کشیدم و از اتاق رفتم بیرون رفتم خودم رفتم اتاق مهمون لباسامو عوض کردم و رویه تخت دراز کشیدم
یعنی چرا زخمی شده انگار کسی دنبالش بوده اصلا چهرش به اهل این روستا نمی خورد یعنی از سئول اومده تو همین فکرا بودم که خوابم برد
ویو صبح
از خواب بیدار شدم رفتم لباسم رو پوشیدم و رفتم اتاقم که اون پسره توشه آروم دره اتاق رو باز کردم هنوز بهوش نیومده بود رفتم پیشش دستمو گذاشتم رویه پیشونیش تبم که نداشت پس چرا بهوش نیومده باید دکتر رو خبر کنم از اتاق رفتم بیرون تویه آشپز خونه زود چیزی خوردم و از خونه رفتم بیرون خواستم برم پیشه دکتر که مین وو اومد سمتم
مین وو: صبحت بخیر ات
ات: صبح توهم بخیر من باید برم یه کاری دارم
مین وو: تو چه کاری میتونی داشته باشی اونم این وقته صبح
ات: خوب یه کاری دارم
مین وو: تا وقتی نگی نمیزارم بری
ات: اوف مین وو
خوب من یه دخترم حتمآ دخترا هم یه کاری دارن که نمیخوان پسرا بدونن
مین وو: باشه فهمیدم برو( خنده)
ات: به چی میخندی
مین وو: هیچی برو دیگه مگه کار نداشتی (با خنده )
ات
زود از مین وو دور شدم اوف خوبه که نفهمید اگه بفهمه مطمئنم که به داداشم زنگ میزنه و بهش میگه که به پسر رو آوردم خونم رفتم مطب دکتر
پرستار : چیزی شده
ات: نه میخواستم دکتر رو ببینم
پرستار : متاسفانه دکتر اینجا نیستن
ات: چی کجا رفتن
پرستار : نمیدونم گفتن کار دارن و رفتن
ات: باشه
از مطب رفتم بیرون الان چیکار کنم تویه چه گرفتاری افتادم باید زود برم خونه تا یه وقتی کسی خبر دار نشه
زود دوباره رفتم خونه کیفمو گذاشتم رفتم اتاقم هنوز بهوش نیومده بود رفتم کنارش نشستم داشتم بهش نگاه میکردم که کم کم چشماش رو باز کرد
جونکوک: من کجام (با بیحالی)
ات: شما زخمی شده بودین و جلوی خونه یه من بودین منم شما رو آوردم خونم و سرتون رو پانسمان کردم
جونکوک: جه چانگ کجاست (با بیحالی )
ات: اینجا خونه یه منه
جونکوک
چشمام رو کامل باز کردم دیدم یه دختر ناز کنارم نشسته
اینجا کجاست
ات: اینجا خونه یه منه شما الان حالتون خوب نیست پس به خودتون فشار نیارید
جونکوک: بهم بگو اینجا کجاست (با صدای کمی بالا )
ات: خونه یه من تویه یه روستایه یعنی الان ما تویه روستایه
هستیم
جونکوک: چی روستا تو کی هستی ها بگو اون عوضی کجاست بگو خودش بیاد نوچه ها شو نفرسته
ات: من نوچه کسی نیستم من پارک ات هستم که تویه روستای زندگی میکنیم شما بگید کی هستین
جونکوک: من چیزی یادم نمیاد
ات: یعنی چی که چیزی یادتون نمیاد
جونکوک: یعنی حافظه مو از دست دادم
ادامه دارد^^^^^^^^^
ات
نبضشو گرفتم زنده بود زود چند نفرو صدا زدم اونا بردنش خونم بهشون گفتم ببرتش تویه اتاقم بردنش تویه اتاقم رویه تخت گذاشتنش و اونا رفتن بیرون منم جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و رویه تخت کنارش نشستم و سرشو پانسمان کردم جعبه کمک های اولیه رو گذاشتم کنار و یهو چشمم خورد به صورتش خیلی خوشتیپ بود چشماش صورتش لباش خیای خوشگلن نه خدایا چی دارم میگم مطمئنم دوست دخترش الان منتظرشه من چی دارم میگم
از رویه تخت بلند شدم و پتو رو روش کشیدم و از اتاق رفتم بیرون رفتم خودم رفتم اتاق مهمون لباسامو عوض کردم و رویه تخت دراز کشیدم
یعنی چرا زخمی شده انگار کسی دنبالش بوده اصلا چهرش به اهل این روستا نمی خورد یعنی از سئول اومده تو همین فکرا بودم که خوابم برد
ویو صبح
از خواب بیدار شدم رفتم لباسم رو پوشیدم و رفتم اتاقم که اون پسره توشه آروم دره اتاق رو باز کردم هنوز بهوش نیومده بود رفتم پیشش دستمو گذاشتم رویه پیشونیش تبم که نداشت پس چرا بهوش نیومده باید دکتر رو خبر کنم از اتاق رفتم بیرون تویه آشپز خونه زود چیزی خوردم و از خونه رفتم بیرون خواستم برم پیشه دکتر که مین وو اومد سمتم
مین وو: صبحت بخیر ات
ات: صبح توهم بخیر من باید برم یه کاری دارم
مین وو: تو چه کاری میتونی داشته باشی اونم این وقته صبح
ات: خوب یه کاری دارم
مین وو: تا وقتی نگی نمیزارم بری
ات: اوف مین وو
خوب من یه دخترم حتمآ دخترا هم یه کاری دارن که نمیخوان پسرا بدونن
مین وو: باشه فهمیدم برو( خنده)
ات: به چی میخندی
مین وو: هیچی برو دیگه مگه کار نداشتی (با خنده )
ات
زود از مین وو دور شدم اوف خوبه که نفهمید اگه بفهمه مطمئنم که به داداشم زنگ میزنه و بهش میگه که به پسر رو آوردم خونم رفتم مطب دکتر
پرستار : چیزی شده
ات: نه میخواستم دکتر رو ببینم
پرستار : متاسفانه دکتر اینجا نیستن
ات: چی کجا رفتن
پرستار : نمیدونم گفتن کار دارن و رفتن
ات: باشه
از مطب رفتم بیرون الان چیکار کنم تویه چه گرفتاری افتادم باید زود برم خونه تا یه وقتی کسی خبر دار نشه
زود دوباره رفتم خونه کیفمو گذاشتم رفتم اتاقم هنوز بهوش نیومده بود رفتم کنارش نشستم داشتم بهش نگاه میکردم که کم کم چشماش رو باز کرد
جونکوک: من کجام (با بیحالی)
ات: شما زخمی شده بودین و جلوی خونه یه من بودین منم شما رو آوردم خونم و سرتون رو پانسمان کردم
جونکوک: جه چانگ کجاست (با بیحالی )
ات: اینجا خونه یه منه
جونکوک
چشمام رو کامل باز کردم دیدم یه دختر ناز کنارم نشسته
اینجا کجاست
ات: اینجا خونه یه منه شما الان حالتون خوب نیست پس به خودتون فشار نیارید
جونکوک: بهم بگو اینجا کجاست (با صدای کمی بالا )
ات: خونه یه من تویه یه روستایه یعنی الان ما تویه روستایه
هستیم
جونکوک: چی روستا تو کی هستی ها بگو اون عوضی کجاست بگو خودش بیاد نوچه ها شو نفرسته
ات: من نوچه کسی نیستم من پارک ات هستم که تویه روستای زندگی میکنیم شما بگید کی هستین
جونکوک: من چیزی یادم نمیاد
ات: یعنی چی که چیزی یادتون نمیاد
جونکوک: یعنی حافظه مو از دست دادم
ادامه دارد^^^^^^^^^
۷.۸k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.