part 5
part 5
جونکوک
سوپی که درست کرده بود رو خوردم اون دختر از اتاق رفت بیرون منم بلند شدم رفتم سمته پنجره پنجره رو باز کردم و بیرون رو نگاه میکردم دقیقا وسطه روستا بودیم
ات
دوباره رفتم اتاق پیشه اون پسره وارده اتاق شدم دیدم اون پنجره رو باز کرده و داره بیرون رو نگاه میکنه رود رفتم پیشش
چیکار دارید میکنید چرا پنجره رو باز کردین
(درحال بستن پنجره )
جونکوک: خواستم یکم هوای تازه بخورم مشکلیه
ات: آره مشکلیه
جونکوک: به من ربطی نداره مشکلت
ات: نمیشه لطفا دیگه پنجره رو باز نکنید
جونکوک: چرا
ات: اگه کسی ببینه که من یه پسر رو آوردم خونم بعدش به داداشم میگن
جونکوک: خوب بگن
ات: چرا متوجه نیستین دادشم اجازه نمیده که کسی رو بیارم خونم
جونکوک: چرا
و دادشت کجاست
ات: نمیدونم خودش میگه اگه کسی رو بیارم خونم شاید بهم آسیب بزنه و اون تویه نیویورکه
جونکوک: اگه به فکرت بود از پیشت نمی رفت
ات: چرا اینجوری میگین اون بخاطر من رفته اونجا (با بغض )
جونکوک: از کجا میدونی
ات: شما ..... شم.... شما نمی دونید پس چیزی نیگید
(با بغض ) بعد از این حرفم از اتاق رفتم بیرون و تویه حیات نشستم
جونکوک
دختره ساده ایه ولی هنوز نباید بهش اعتماد کنم باید فکر کنم چیکار میتونم بکنم باید یه گوشی پیدا کنم و باهاش زنگ بزنم
حتمآ پیشه اون دختره ات هست نه نمیتونم از اون بگیرم شاید متوجه بشه باید برم پیشش و بهش بگم میخوام برم دیگه وقتی رفتم از تلفون عمومی استفاده میکنم و زنگ میزنم
از اتاق رفتم بیرون تویه سالون نبود حتما تویه حیاته
خونیه کوچیکیه اصلا نمیشه توش زندگی کرد
رفتم حیات همون جوری که هتس میزدم تویه حیاته رفتم کنارش وایستادم
ات: چیزی لازم دارید (با گریه )
جونکوک: چرا گریه میکنی
ات: چیزی نیست
جونکوک: اگه بخاطر حرف من بود نباید گریه کنی زیادی ضعیف هستی
ات: من ضعیف نیستم (درحال پاک کردن اشکاش)
جونکوک: خیلی ضعیفی اینجوری نمی تونی در مقابل کسی وایستی
ات: وایمیستم به هیچکس دیگه ای هم نیازی ندارم
جونکوک: من دیگه میرم به هیچکسم نگو منو آوردی خونت
ات: کجا میخواین برید شما که حافظه تون رو از دست دادین
جونکوک: اگه برم شاید چیزی یادم اومد
ات: نه نمیشه فعلا شما تویه خونه یه من بودین اگه اتفاقی براتون بیافته من مقصر میشم پس تا وقتی حالتون خوب بشه اینجا و حافظه تون رو به یاد بیارین خونه یه من میمونید
جونکوک
اگه الان برم شاید خطر داشته باشه (تو ذهنش)
باشه پس من میخوام برم بیرون باهام بیا
ات: باشه اما الان نمیشه بزارید هوا یکم تاریک بشه بعدن میریم اینجوری کسی هم متوجه نمیشه
جونکوک: باشه
ات: برید اتاق دراز بکشید هنوز حالتون خوب نشده
جونکوک: باشه
رفتم اتاق و رویه تخت دراز کشیدم دوره ورمو نگاه کردم خیلی اتاقه دخترانه ای بود اصلا خوشم نیومد ولی باید تحمل کنم
ادامه دارد^^^^^^
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
Jk
جونکوک
سوپی که درست کرده بود رو خوردم اون دختر از اتاق رفت بیرون منم بلند شدم رفتم سمته پنجره پنجره رو باز کردم و بیرون رو نگاه میکردم دقیقا وسطه روستا بودیم
ات
دوباره رفتم اتاق پیشه اون پسره وارده اتاق شدم دیدم اون پنجره رو باز کرده و داره بیرون رو نگاه میکنه رود رفتم پیشش
چیکار دارید میکنید چرا پنجره رو باز کردین
(درحال بستن پنجره )
جونکوک: خواستم یکم هوای تازه بخورم مشکلیه
ات: آره مشکلیه
جونکوک: به من ربطی نداره مشکلت
ات: نمیشه لطفا دیگه پنجره رو باز نکنید
جونکوک: چرا
ات: اگه کسی ببینه که من یه پسر رو آوردم خونم بعدش به داداشم میگن
جونکوک: خوب بگن
ات: چرا متوجه نیستین دادشم اجازه نمیده که کسی رو بیارم خونم
جونکوک: چرا
و دادشت کجاست
ات: نمیدونم خودش میگه اگه کسی رو بیارم خونم شاید بهم آسیب بزنه و اون تویه نیویورکه
جونکوک: اگه به فکرت بود از پیشت نمی رفت
ات: چرا اینجوری میگین اون بخاطر من رفته اونجا (با بغض )
جونکوک: از کجا میدونی
ات: شما ..... شم.... شما نمی دونید پس چیزی نیگید
(با بغض ) بعد از این حرفم از اتاق رفتم بیرون و تویه حیات نشستم
جونکوک
دختره ساده ایه ولی هنوز نباید بهش اعتماد کنم باید فکر کنم چیکار میتونم بکنم باید یه گوشی پیدا کنم و باهاش زنگ بزنم
حتمآ پیشه اون دختره ات هست نه نمیتونم از اون بگیرم شاید متوجه بشه باید برم پیشش و بهش بگم میخوام برم دیگه وقتی رفتم از تلفون عمومی استفاده میکنم و زنگ میزنم
از اتاق رفتم بیرون تویه سالون نبود حتما تویه حیاته
خونیه کوچیکیه اصلا نمیشه توش زندگی کرد
رفتم حیات همون جوری که هتس میزدم تویه حیاته رفتم کنارش وایستادم
ات: چیزی لازم دارید (با گریه )
جونکوک: چرا گریه میکنی
ات: چیزی نیست
جونکوک: اگه بخاطر حرف من بود نباید گریه کنی زیادی ضعیف هستی
ات: من ضعیف نیستم (درحال پاک کردن اشکاش)
جونکوک: خیلی ضعیفی اینجوری نمی تونی در مقابل کسی وایستی
ات: وایمیستم به هیچکس دیگه ای هم نیازی ندارم
جونکوک: من دیگه میرم به هیچکسم نگو منو آوردی خونت
ات: کجا میخواین برید شما که حافظه تون رو از دست دادین
جونکوک: اگه برم شاید چیزی یادم اومد
ات: نه نمیشه فعلا شما تویه خونه یه من بودین اگه اتفاقی براتون بیافته من مقصر میشم پس تا وقتی حالتون خوب بشه اینجا و حافظه تون رو به یاد بیارین خونه یه من میمونید
جونکوک
اگه الان برم شاید خطر داشته باشه (تو ذهنش)
باشه پس من میخوام برم بیرون باهام بیا
ات: باشه اما الان نمیشه بزارید هوا یکم تاریک بشه بعدن میریم اینجوری کسی هم متوجه نمیشه
جونکوک: باشه
ات: برید اتاق دراز بکشید هنوز حالتون خوب نشده
جونکوک: باشه
رفتم اتاق و رویه تخت دراز کشیدم دوره ورمو نگاه کردم خیلی اتاقه دخترانه ای بود اصلا خوشم نیومد ولی باید تحمل کنم
ادامه دارد^^^^^^
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
Jk
۷.۰k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.