پارت99
#پارت99
یه مکث کوتاه کردم ادامه دادم :
شاید مسخره باشه خودم این موضوع رو بگم، مامانم میخواست تلفنی با خاله صحبت کنه ولی من نذاشتم میخواستم خودم بهتون بگم
نمیخوام حاشیه برم یک راست میرم سر مطلب چون زیاد وقت نداریم
نمیدونم کی شد چه جوری شد فقط این رو میدونم که از مهسا خوشم اومده یعنی یه چی فراتر از دوست داشتن
اعتراف میکنم که واقعا مهسا رو دوست دارم و قصدم برای ازدواج جدیه
میخوام ازتون مهسا رو خواستگاری کنم، قول میدم که خوشبختش کنم
هیچ چیز براش کم نذارم مــ.....
با صدای عموم حرفم نصفه موند به عمو نگاه کردم که با اخم گفت:
مهسا میدونه این جریانه رو؟؟
دستمو بلند کردم گفتم: نه اصلا، اگه اجازه میدادید توضیح میدادم، مهسا هیچی نمیدونه
مطمئنم اگه بفهمه مخالفت میکنه چون چون...
یه نفس عمیق کشیدم: چون از من متنفره، اگه از این موضوع یهویی خبر دار شه دیگه مطمئنم مخالفت میکنه
بخاطر همین ازتون میخوام کمکم کنید دلشو به دست بیارم
یه نگاه به عمو به انداختم اخم کرده بود و متفکر به جلوش نگاه میکرد، نگاه مو از عمو گرفتم به خاله دوختم
دستشو زیر چونه ش گذاشته بود داشت فکر میکرد...
با صدای عمو نگاهمو از خاله گرفتم.
عمو: اگه مهسا راضی نشد چی؟! اگه بازم تورو نخواست چی ؟!
دستمو مچ کردم زیر لب گفتم: باید بخواد مجبوره که منو بخواد
عمو: چی میگی زیر لب پسر جون؟
یه لبخند زورکی زدم: هیچی عمو جان ما تمام تلاشمونو میکنیم، خدا بزرگه
عمو یه نگاه به خاله انداخت گفت: خانوم نظر شما چیه؟!
خاله یه نگاه به عمو انداخت: گفتم نمیدونم والا بهتره یه فرصت به حسام بدیم کمکش کنیم انشالله که دل مهسا رو به دست میاره میرن سر خونه زندگیشون
عمو سری تکون داد رو کرد سمت من:
بهت یه فرصت میدیم، اما شرط داره...!
آب دهنمو قورت دادم:
چه شرطی؟!
یکم تو جاش جا به جا شد:
اول اینکه نباید تو این ماجرا مهسا اذیت شه، نباید بهش شخت بگذره،
دوم اینکه حق نداری اذیتش کنی، بهش زور بگیری
سوم باید خیلی عادی برخورد کنیم که به چیزی شک نکنه
اگه اینا رو قبول میکنی باشه ماهم کمکت میکنم اما غیر از اونخیر
حسام: قبوله
عمو انگشت اشارشو بالا اورد: خب گوشاتو باز فقط بیینم اگه مهسا فقط یه کم احساس ناراحتی کنه و اذیت شه نمیذارم از دومتریشم رد شی فهمیدی؟!
سرمو تکون دادم: بله خیالتون راحت
عمو سرشو تکون داد و ازجاش بلند شد رفت تو اتاقشون
سرشو تکون داد و از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش.
یه نگاه به خاله انداختم و گفتم:خاله نظر شما چیه؟شمام به این وصلت راضی هستی؟
خاله یه لبخند شیرین زد و گفت:آره عزیزم.چرا که نه؟!چرا باید راضی نباشم؟!...
من از خدامه که تو دامادم بشی!...
یه لبخند زدم و گفتم:فداتون خاله فقط...
با صدای در خونه حرف تو دهنم ماسید.
خاله از جاش بلند شد و از گوشه ی پنجره به حیاط نگاه کرد و گفت:
هیس هیچی نگو!مهسا اومد.خیلی عادی رفتار کن انگار نه انگار چیزی شده.
در مورد یه موضوع دیگه حرف بزنیم.
و بعدش اومد پیشم نشست و گفت:
خب حسام جان کی میری سربازی؟
همینطور که نگاهم به جلوی در بود گفتم:
از فردا میرم.
در خونه باز شد و مهسا اومد داخل خونه.
داخل خونه شد و یه سلام کرد و یه نگاه به ما انداخت.
بعد گفت:بابا کجاست؟!
خاله با دست به اتاق اشاره کرد:رفته تو اتاق یکم استراحت کنه عزیزم.
چشمهاشو ریز کرد و مشکوک پرسید: خوبین شماها خیلی مشکوک رفتار میکنید!...
بابا که ظهر ها نمیخوابید!
خاله دستی زیر چونه اش کشید و گفت:
چی میگی ؟!حتما الان میخواد بخوابه!آدمیزداه دیگه !...
آهانی گفت و نگاهی به من کرد و فوری نگاهشو از من گرفت و رفت تو اتاقش.
یه مکث کوتاه کردم ادامه دادم :
شاید مسخره باشه خودم این موضوع رو بگم، مامانم میخواست تلفنی با خاله صحبت کنه ولی من نذاشتم میخواستم خودم بهتون بگم
نمیخوام حاشیه برم یک راست میرم سر مطلب چون زیاد وقت نداریم
نمیدونم کی شد چه جوری شد فقط این رو میدونم که از مهسا خوشم اومده یعنی یه چی فراتر از دوست داشتن
اعتراف میکنم که واقعا مهسا رو دوست دارم و قصدم برای ازدواج جدیه
میخوام ازتون مهسا رو خواستگاری کنم، قول میدم که خوشبختش کنم
هیچ چیز براش کم نذارم مــ.....
با صدای عموم حرفم نصفه موند به عمو نگاه کردم که با اخم گفت:
مهسا میدونه این جریانه رو؟؟
دستمو بلند کردم گفتم: نه اصلا، اگه اجازه میدادید توضیح میدادم، مهسا هیچی نمیدونه
مطمئنم اگه بفهمه مخالفت میکنه چون چون...
یه نفس عمیق کشیدم: چون از من متنفره، اگه از این موضوع یهویی خبر دار شه دیگه مطمئنم مخالفت میکنه
بخاطر همین ازتون میخوام کمکم کنید دلشو به دست بیارم
یه نگاه به عمو به انداختم اخم کرده بود و متفکر به جلوش نگاه میکرد، نگاه مو از عمو گرفتم به خاله دوختم
دستشو زیر چونه ش گذاشته بود داشت فکر میکرد...
با صدای عمو نگاهمو از خاله گرفتم.
عمو: اگه مهسا راضی نشد چی؟! اگه بازم تورو نخواست چی ؟!
دستمو مچ کردم زیر لب گفتم: باید بخواد مجبوره که منو بخواد
عمو: چی میگی زیر لب پسر جون؟
یه لبخند زورکی زدم: هیچی عمو جان ما تمام تلاشمونو میکنیم، خدا بزرگه
عمو یه نگاه به خاله انداخت گفت: خانوم نظر شما چیه؟!
خاله یه نگاه به عمو انداخت: گفتم نمیدونم والا بهتره یه فرصت به حسام بدیم کمکش کنیم انشالله که دل مهسا رو به دست میاره میرن سر خونه زندگیشون
عمو سری تکون داد رو کرد سمت من:
بهت یه فرصت میدیم، اما شرط داره...!
آب دهنمو قورت دادم:
چه شرطی؟!
یکم تو جاش جا به جا شد:
اول اینکه نباید تو این ماجرا مهسا اذیت شه، نباید بهش شخت بگذره،
دوم اینکه حق نداری اذیتش کنی، بهش زور بگیری
سوم باید خیلی عادی برخورد کنیم که به چیزی شک نکنه
اگه اینا رو قبول میکنی باشه ماهم کمکت میکنم اما غیر از اونخیر
حسام: قبوله
عمو انگشت اشارشو بالا اورد: خب گوشاتو باز فقط بیینم اگه مهسا فقط یه کم احساس ناراحتی کنه و اذیت شه نمیذارم از دومتریشم رد شی فهمیدی؟!
سرمو تکون دادم: بله خیالتون راحت
عمو سرشو تکون داد و ازجاش بلند شد رفت تو اتاقشون
سرشو تکون داد و از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش.
یه نگاه به خاله انداختم و گفتم:خاله نظر شما چیه؟شمام به این وصلت راضی هستی؟
خاله یه لبخند شیرین زد و گفت:آره عزیزم.چرا که نه؟!چرا باید راضی نباشم؟!...
من از خدامه که تو دامادم بشی!...
یه لبخند زدم و گفتم:فداتون خاله فقط...
با صدای در خونه حرف تو دهنم ماسید.
خاله از جاش بلند شد و از گوشه ی پنجره به حیاط نگاه کرد و گفت:
هیس هیچی نگو!مهسا اومد.خیلی عادی رفتار کن انگار نه انگار چیزی شده.
در مورد یه موضوع دیگه حرف بزنیم.
و بعدش اومد پیشم نشست و گفت:
خب حسام جان کی میری سربازی؟
همینطور که نگاهم به جلوی در بود گفتم:
از فردا میرم.
در خونه باز شد و مهسا اومد داخل خونه.
داخل خونه شد و یه سلام کرد و یه نگاه به ما انداخت.
بعد گفت:بابا کجاست؟!
خاله با دست به اتاق اشاره کرد:رفته تو اتاق یکم استراحت کنه عزیزم.
چشمهاشو ریز کرد و مشکوک پرسید: خوبین شماها خیلی مشکوک رفتار میکنید!...
بابا که ظهر ها نمیخوابید!
خاله دستی زیر چونه اش کشید و گفت:
چی میگی ؟!حتما الان میخواد بخوابه!آدمیزداه دیگه !...
آهانی گفت و نگاهی به من کرد و فوری نگاهشو از من گرفت و رفت تو اتاقش.
۱۰.۸k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.