پارت98
#پارت98
بعدم مجبورم کرد و قول گرفت ازم که هر وقت خواست باهاش باشم و تمکینش کنم
راستشو بخوای خیلی بدم نمیاد آخه اونم منو به اوج میرسونه
چشمام با شنیدن هر حرف تینا بیشتر گرد میشد که گفت
مهسا؛ارسام پسر بدی نیست تازه خیلی خوب میتونه یه دختر رو ت...حر...یک کنه و به اوج برسونه
تعجب کرده بودم و اب دهنم خشک شده بود نمیدونستم چی بگم
به هزار بدبختی زبونمو چرخوندم و گفتم
یعنی چی تینا؟اصلا چند روز پیشش بودی؟این حرفا چیه میزنی
تینا گفت:خودمم نمیدونم مهسا فقط اینو بدون که مجبورم تمکینش کنم
اگر تمکینش نکنم و هر وقت خواست باهاش نباشم بدبختم میکنه
میترسم به بابام حرفی بزنه
مهسا اون منو دزدید تنها شانسی که آوردم این بود که
زمانی که برم گردوند بابام نبود
با هزار بدبختی خاله نرگسو راضی کردم چیزی نگه به بابام
نمیدونم چی کار کنم...
با عصبانیت؛ناراحتی رو کردم سمت تینا و گفتم
پس خودت هم میخوای؟از خداته بشی بازیچه دستش نه؟
دوست داری هر دقیقه تمکینش کنی و باهاش باشی؟
خجالت نمیکشی تینا د ابله احمق بابات تازه باهات خوب شده
تینا سرشو انداخت پایین که ادامه دادم
یعنی انقد با اون بودن برات مهم و لذت بخشه که به فکر بابات نیستی؟
وای تینا وای خیلی عوض شدی باورم نمیشه خودت باشی
سرشو اورد بالا و گفت
خب مهسا
گفتم:هیس هیچی نگو تینا هیچی
اشک تو چشمای قشنگ تینا جمع شد و اروم شروع کرد به چکیدن
با ناراحتی نگاهش کردم با دیدن اشکاش عصبانیتم خوابید
بغلش کردم که تو بغلم شروع کرد با صدای بلند گریه کردن
انقد نوازشش کردم تا آروم شد و با صدای گرفته گفت
ببخشید مهسا قول میدم عوض شم بشم همون تینا گذشته ولی مهسا...
از بغلم اومد بیرون مشکوک پرسیدم:
ولی چی؟!
سرشو انداخت پایین با انگشتای دستش شروع کرد به بازی کردن
منتظرم بودم که حرفشو بزنه ولی دریغ از یک کلمه!
انگشت اشارمو زیر چونهش گذاشتم وادارش کردم سرشو بلند کنه
سرشو آروم آروم بلند کرد تو چشمام زل زد
مهسا: خب بگو تینا جان ولی چی؟
آب دهنشو قورت داد : آرسام رو چیکار کنم؟! مثله سایه دنبالمه...! اگه کاری که میگه انجام ندم زندگیمو نابود میکنه
عصبی گفتم: این ارسام تو از کجا پیدا کردی هاا؟ تو اون مهمونی لعنتی! که فقط برامون دردسر درست کرد نباید میرفتیم
یه نفس عمیق کشید: اره نباید میرفتیم کلی بهمون ضرر رسید
مهسا: مخصوصا به تو
هیچی نگفت، شروع کرد رو تخت شکل های نافهمی کشیدن
سکوت رو شکست و گفت: به نظرت چیکار کنم؟ چطور ارسام رو دست به سر کنم؟!
متفکر یه نگاه بهش انداختم، با فکری که تو ذهنم اومد یه لبخند شیطون زدم گفتم:
همه چی رو بسپار به من درستش میکنم
(حســــامــ)
بعد از یه تشکر کوتاه لیوان شربتو از تو سینی برداشتم، همین طور که شربت رو هم میزدم رو به خاله گفتم:
خاله جان عمو کی میان؟!
تیکه شو به مبل داد گفت: نمیدونم احتمالا تا نیم ساعت دیگه بیاد
سرمو تکون دادم یکم از شربتو خوردم
حسام: مهسا چی؟!
خاله: فکر کنم نهار بیاد چون یکم پیش رفت خونه تینا احتمالا واسه نهار نیاد
با شنیدن حرفای خاله یه لبخند اومد رو لبام، بهتر از این نمیشه عالیه
اینجوری میتونم راحت با خاله و عمو صحبت کنم، مخشونو شست و شو بدم
با صدای خاله به خودم اومدم.
حسام: جانم
خاله: چرا مثله دیوونه ها زل زدی یه جا لبخند رو لبات؟!
تک خنده ایی کردم گفتم: امم چیزی نیست، فقط حرفای مهمی با شما و عمو دارم خیلی خوبه که مهسا نیست
مشکوک پرسید: چه حرفایی؟!
یه چشمک زدم گفتم: امم خودت میفهمی ظهر
سرشو تکون داد هیچ نگفت، یه لبخند زدم و لیوان شربتو یک نفس سر کشیدم
*******
رو به روی عمو و خاله نشستم، یه نگاه بهشون انداختم هر دو سوالی بهم زل زده بودن
یه لبخند زدم گفتم:
من با مامان بابام حرف زدم اونا تایید کردن گفتن که با شما هم حرف بزنم
بعدم مجبورم کرد و قول گرفت ازم که هر وقت خواست باهاش باشم و تمکینش کنم
راستشو بخوای خیلی بدم نمیاد آخه اونم منو به اوج میرسونه
چشمام با شنیدن هر حرف تینا بیشتر گرد میشد که گفت
مهسا؛ارسام پسر بدی نیست تازه خیلی خوب میتونه یه دختر رو ت...حر...یک کنه و به اوج برسونه
تعجب کرده بودم و اب دهنم خشک شده بود نمیدونستم چی بگم
به هزار بدبختی زبونمو چرخوندم و گفتم
یعنی چی تینا؟اصلا چند روز پیشش بودی؟این حرفا چیه میزنی
تینا گفت:خودمم نمیدونم مهسا فقط اینو بدون که مجبورم تمکینش کنم
اگر تمکینش نکنم و هر وقت خواست باهاش نباشم بدبختم میکنه
میترسم به بابام حرفی بزنه
مهسا اون منو دزدید تنها شانسی که آوردم این بود که
زمانی که برم گردوند بابام نبود
با هزار بدبختی خاله نرگسو راضی کردم چیزی نگه به بابام
نمیدونم چی کار کنم...
با عصبانیت؛ناراحتی رو کردم سمت تینا و گفتم
پس خودت هم میخوای؟از خداته بشی بازیچه دستش نه؟
دوست داری هر دقیقه تمکینش کنی و باهاش باشی؟
خجالت نمیکشی تینا د ابله احمق بابات تازه باهات خوب شده
تینا سرشو انداخت پایین که ادامه دادم
یعنی انقد با اون بودن برات مهم و لذت بخشه که به فکر بابات نیستی؟
وای تینا وای خیلی عوض شدی باورم نمیشه خودت باشی
سرشو اورد بالا و گفت
خب مهسا
گفتم:هیس هیچی نگو تینا هیچی
اشک تو چشمای قشنگ تینا جمع شد و اروم شروع کرد به چکیدن
با ناراحتی نگاهش کردم با دیدن اشکاش عصبانیتم خوابید
بغلش کردم که تو بغلم شروع کرد با صدای بلند گریه کردن
انقد نوازشش کردم تا آروم شد و با صدای گرفته گفت
ببخشید مهسا قول میدم عوض شم بشم همون تینا گذشته ولی مهسا...
از بغلم اومد بیرون مشکوک پرسیدم:
ولی چی؟!
سرشو انداخت پایین با انگشتای دستش شروع کرد به بازی کردن
منتظرم بودم که حرفشو بزنه ولی دریغ از یک کلمه!
انگشت اشارمو زیر چونهش گذاشتم وادارش کردم سرشو بلند کنه
سرشو آروم آروم بلند کرد تو چشمام زل زد
مهسا: خب بگو تینا جان ولی چی؟
آب دهنشو قورت داد : آرسام رو چیکار کنم؟! مثله سایه دنبالمه...! اگه کاری که میگه انجام ندم زندگیمو نابود میکنه
عصبی گفتم: این ارسام تو از کجا پیدا کردی هاا؟ تو اون مهمونی لعنتی! که فقط برامون دردسر درست کرد نباید میرفتیم
یه نفس عمیق کشید: اره نباید میرفتیم کلی بهمون ضرر رسید
مهسا: مخصوصا به تو
هیچی نگفت، شروع کرد رو تخت شکل های نافهمی کشیدن
سکوت رو شکست و گفت: به نظرت چیکار کنم؟ چطور ارسام رو دست به سر کنم؟!
متفکر یه نگاه بهش انداختم، با فکری که تو ذهنم اومد یه لبخند شیطون زدم گفتم:
همه چی رو بسپار به من درستش میکنم
(حســــامــ)
بعد از یه تشکر کوتاه لیوان شربتو از تو سینی برداشتم، همین طور که شربت رو هم میزدم رو به خاله گفتم:
خاله جان عمو کی میان؟!
تیکه شو به مبل داد گفت: نمیدونم احتمالا تا نیم ساعت دیگه بیاد
سرمو تکون دادم یکم از شربتو خوردم
حسام: مهسا چی؟!
خاله: فکر کنم نهار بیاد چون یکم پیش رفت خونه تینا احتمالا واسه نهار نیاد
با شنیدن حرفای خاله یه لبخند اومد رو لبام، بهتر از این نمیشه عالیه
اینجوری میتونم راحت با خاله و عمو صحبت کنم، مخشونو شست و شو بدم
با صدای خاله به خودم اومدم.
حسام: جانم
خاله: چرا مثله دیوونه ها زل زدی یه جا لبخند رو لبات؟!
تک خنده ایی کردم گفتم: امم چیزی نیست، فقط حرفای مهمی با شما و عمو دارم خیلی خوبه که مهسا نیست
مشکوک پرسید: چه حرفایی؟!
یه چشمک زدم گفتم: امم خودت میفهمی ظهر
سرشو تکون داد هیچ نگفت، یه لبخند زدم و لیوان شربتو یک نفس سر کشیدم
*******
رو به روی عمو و خاله نشستم، یه نگاه بهشون انداختم هر دو سوالی بهم زل زده بودن
یه لبخند زدم گفتم:
من با مامان بابام حرف زدم اونا تایید کردن گفتن که با شما هم حرف بزنم
۱۵.۹k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.