عشق درسایه سلطنت پارت48
چند ساعت بعد تنها توی الاچیق نشسته بودم که ویکتوریا با
خدمتکارانش جلو اومد بلند شدم و تعظیم کوتاه با اکراهی کردم و دوباره نشستم
ویکتوریا : زندگی خوبه اجنبی؟
مری:بد نیست
ويكتوريا : بدم میشه...
مری:مواظب باشین برای شما بد نشه
اخمی کرد و گفت
ویکتوریا:داری تهدیدم میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم
مری: نه.. فقط هشدار دادم
با غیض نگام کرد و گفت
ویکتوریا: خیلی بهت خوش گذشته اینجوری دمت دراز شده عیب نداره خودم کوتاهش میکنم
و رفت...زیر لب گفتم
مری:مثل اینکه تو داری تهدیدم میکنی
کاترین با لبخند سمتم اومد به احترامش بلند شدم و تعظیمی کردم که گفت
کاترین : بشین عزیزم
نشستم اونم روبروم نشست
کاترین :درباره دو شب دیگه شنیدی؟
مری:دو شب دیگه؟ چه خبره؟
کاترین: پس نشنیدی قراره به مهمانی برگذار بشه
مری:به چه مناسبتی؟
نگاهی بهم انداخت و گفت
کاترین :یه جور سوال میپرسی انگار تو قصر زندگی نکردی مهمانیهای دربار دلیل میخواد؟
کلافه سری تکون دادم و گفتم
مری: راست میگین... درباریا یه مشت ادم الکی خوشن که مدام جشن و پایکوبیشون به راهه...
کاترین: البته تهیونگ خیلی با مهمونیهای مجلل و بی دلیل موافق نیست ولی خوب این یه مهمونی به دلیل دیگه ای
جز الکی خوشی داره و اون تویی..
مری:من!؟
کاترین: اره خیلی ها در این مراسم شرکت میکنن تا همسر
پادشاه انگلستان و نایب السلطنه فرانسه رو ببینن
لبخندی زدم خبیثانه گفتم
مری:پس قشنگ میشه خراب کاری کرد و ابروریزی راه انداخت
کاترین :من جای تو بودم اینکار رو نمیکردم چون به خیلی
هاشون نیاز داری
متعجب گفتم
مری:نیاز دارم؟
سرش رو جلو آورد و گفت
کاترین :توی مهمانی از خیلی از ممالک وکشورها وجود داره.. مثلا اسپانیا.. پادشاه جوان اسپانیا همون شبی هم که تو لجبازی کرده بودی و در اتاقت رو قفل کرده بودی و قضیه تبر واينا .. اون مهمانی که تهیونگ اصرار به حضور تو داشت پادشاه اسپانیا بود.. بدجور عاشق و شیفته توعه و خیلی نامحسوس اونجا بود تا سلامتی وراحتيت رو چک کنه که اگر راحت نیستی
صداش رو اروم تر کرد و گفت
کاترین :اگه راحت نیستی قراردادت رو لغو کنه و پیمان جدیدی بین فرانسه و اسپانیا ببنده و تو رو به همسری خودش بگیره... اونوقت حتی انگلستان نمیتونه به فرانسه نگاه چپی بکنه چون اسپانیا خیلی از طرفداران انگلستان رو داره. یه جنگ داخلی در میگیره.. البته اینا رو به زبون نیاورده اما خوب.. واضحه... تهیونگ هم این زنگ خطر رو حس کرده واسه همین خیلی شاکی بود
لبخندی رو لبم اومد...
خدمتکارانش جلو اومد بلند شدم و تعظیم کوتاه با اکراهی کردم و دوباره نشستم
ویکتوریا : زندگی خوبه اجنبی؟
مری:بد نیست
ويكتوريا : بدم میشه...
مری:مواظب باشین برای شما بد نشه
اخمی کرد و گفت
ویکتوریا:داری تهدیدم میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم
مری: نه.. فقط هشدار دادم
با غیض نگام کرد و گفت
ویکتوریا: خیلی بهت خوش گذشته اینجوری دمت دراز شده عیب نداره خودم کوتاهش میکنم
و رفت...زیر لب گفتم
مری:مثل اینکه تو داری تهدیدم میکنی
کاترین با لبخند سمتم اومد به احترامش بلند شدم و تعظیمی کردم که گفت
کاترین : بشین عزیزم
نشستم اونم روبروم نشست
کاترین :درباره دو شب دیگه شنیدی؟
مری:دو شب دیگه؟ چه خبره؟
کاترین: پس نشنیدی قراره به مهمانی برگذار بشه
مری:به چه مناسبتی؟
نگاهی بهم انداخت و گفت
کاترین :یه جور سوال میپرسی انگار تو قصر زندگی نکردی مهمانیهای دربار دلیل میخواد؟
کلافه سری تکون دادم و گفتم
مری: راست میگین... درباریا یه مشت ادم الکی خوشن که مدام جشن و پایکوبیشون به راهه...
کاترین: البته تهیونگ خیلی با مهمونیهای مجلل و بی دلیل موافق نیست ولی خوب این یه مهمونی به دلیل دیگه ای
جز الکی خوشی داره و اون تویی..
مری:من!؟
کاترین: اره خیلی ها در این مراسم شرکت میکنن تا همسر
پادشاه انگلستان و نایب السلطنه فرانسه رو ببینن
لبخندی زدم خبیثانه گفتم
مری:پس قشنگ میشه خراب کاری کرد و ابروریزی راه انداخت
کاترین :من جای تو بودم اینکار رو نمیکردم چون به خیلی
هاشون نیاز داری
متعجب گفتم
مری:نیاز دارم؟
سرش رو جلو آورد و گفت
کاترین :توی مهمانی از خیلی از ممالک وکشورها وجود داره.. مثلا اسپانیا.. پادشاه جوان اسپانیا همون شبی هم که تو لجبازی کرده بودی و در اتاقت رو قفل کرده بودی و قضیه تبر واينا .. اون مهمانی که تهیونگ اصرار به حضور تو داشت پادشاه اسپانیا بود.. بدجور عاشق و شیفته توعه و خیلی نامحسوس اونجا بود تا سلامتی وراحتيت رو چک کنه که اگر راحت نیستی
صداش رو اروم تر کرد و گفت
کاترین :اگه راحت نیستی قراردادت رو لغو کنه و پیمان جدیدی بین فرانسه و اسپانیا ببنده و تو رو به همسری خودش بگیره... اونوقت حتی انگلستان نمیتونه به فرانسه نگاه چپی بکنه چون اسپانیا خیلی از طرفداران انگلستان رو داره. یه جنگ داخلی در میگیره.. البته اینا رو به زبون نیاورده اما خوب.. واضحه... تهیونگ هم این زنگ خطر رو حس کرده واسه همین خیلی شاکی بود
لبخندی رو لبم اومد...
۲.۷k
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.