پارت

پارت۷۲
***آرمان***
نمیتونستم برگردم.مطمئن بودم اگه میدیدمش طاقت نمیاوردم.اون لحظه از جلوی چشمم تکون نمیخورد و حسی که داشتم از سرم بیرون نمیرفت.
وقتی زنگ زد با شنیدن صداش دیگه نتونستم.باید میدیدمش.•
•••
***نوشین***
چشمامو باز کردم.سرم خیلی درد میکرد.خواستم دستامو تکون بدم ولی نمیتونستم.دستام از پشت به هم قفل شده بودن.سرمو که بالا اوردم گردنم تیر میکشید.پاهام به پایه های صندلیم بسته شده بودن و تکون نمیخوردن.به دور و برم که نگاه کردم توی یه اتاق تاریک بودم و رطوبت شدید اونجا حالم رو بد میکرد.اتفاقا از جلوی چشمام گذشت و تازه یادم افتاد که چیشده.
دستامو محکم تکون دادم ولی اصلا نمیتونستم حرکت کنم.داد زدم
_هی...کی اونجاس؟
وقتی جوابی نیومد دوباره سعی کردم دستامو باز کنم ولی نمیشد.انگار جونی توی بدنم نبود.
انقدر تکون خوردم که یه دفه صندلی به یه طرف کج شد و با صدای بدی به زمین خورد.صدای نالم بلند شد و یه نفر سراسیمه اومد تو.
یه مرد درشت هیکل با کت شلوار مشکی.یه چیزی هم توی گوشش بود که گفت
_ساحره بهوش اومد.
اومد به سمتم وحشیانه صندلیمو صاف کرد.انقدر حالم بد بود که دیگه نمیتونستم داد بزنم.بی جون گفتم
_تو دیگه کی هستی؟
انگار طنابایی که به دستام وصل بودن داشتن همه ی انرژیمو می کشیدن بیرون.هرچقدر بیشتر سعی میکردم دستامو باز کنم بیشتر این حسو داشتم.
ازم فاصله گرفت و توی گوشش گفت
_آمادست که ببریمش پیش رئیس.
چند لحظه بعد یه نفر دیگه هم اومد تو.مثل قبلی کت و شلوار مشکی داشت و درشت هیکل بود.گردنم به یه طرفم افتاده بود و موهام توی صورتم پخش شده بودن.دلم میخواست چشمامو ببندم و هزار سال بخوابم.
یکیشون به سمتم اومد و دست و پامو باز کرد.طناب که باز شد دستام دو طرفم افتادن و حتی نمیتونستم تکونشون بدم.از دو طرف بازو هامو گرفتن و بلندم کردم.در برابرشون هیچ توانی نداشتم.تقریبا منو روی زمین میکشیدن.با بیرون اومدن از اتاق نور خورشید چشمامو اذیت کرد و باعث شد سخت باز نگهشون دارم.
خیلی نمیتونستم اطرافمو ببینم و فقط دنبالشون کشیده میشدم.بازوهام درد گرفته بود ولی جای اعتراض نبود...
از چند تا پله بالا رفتیم و وارد یه خونه ی ویلایی شدیم.روبروی در ورودی دو تا پلکان گرد که به هم میرسیدن بود و دو تا سالن کنارشون.از یکی از پلکانا بالا رفتیم و یه سالن دیگه...
گردنم به سختی صاف میشد.مردی کنار پنجره ایستاده بود و پشتش به من بود.یکی از مردایی که بازومو گرفته بودن گفت
_رئیس آوردیمش.امر شماست...
با تمام توانم سعی کردم چشمامو باز نگه دارم.مردی که رئیس خطابش کردن برگشت و من از تعجب خشکم زد.باورم نمیشد.با وجود خستگی عجیبم چشمام گرد شد و وقتی دقیق نگاهش کردم فهمیدم اشتباه نمیکنم.خودش بود.زیر لب گفتم
_شاهین؟!...
دیدگاه ها (۷)

پارت۷۳پوزخندی زد و گفت_انتظار دیدن منو نداشتی نه؟اروم به طرف...

پارت۷۴صفحه ی چوبی مخصوص طلسمو روی میز گذاشتیم.روبروم سپهر و ...

ماه خاموش

پارت۷۱هردو به هم نگاه کردیم و سریع رفتیم سمت حیاط...اما چیزی...

Revenge or love ? Part 8 اروم پلک زدم و به اطرافم نگاهی ان...

ᴵ ʲᵘˢᵗ ʷᵃⁿᵗ ᵗᵒ ᵉˣᵖᵉʳⁱᵉⁿᶜᵉ ˡᵒᵛᵉ.ᴾᵃʳᵗ☆⑥چشمامو باز کردم دستام ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط