پارت
پارت۷۱
هردو به هم نگاه کردیم و سریع رفتیم سمت حیاط...اما چیزی نبود.میلاد رفت و دور و بر حیاطو نگاه کرد.بعد از چند لحظه برگشت و گفت
_چیزی نبود...
سرمو تکن دادم و نگاه اخرو به حیاط انداختم.رفتیم تو.از پله ها که بالا میرفتم میلاد صدام کرد و گفت
_نوشین...
نگاهش کردم.
_از من که...
سریع گفتم
_ناراحت نیستم.
لبخندی زد و سرشو تکون داد.رفتم تو اتاق و درو بستم.
عکسی که پیدا کردم رو برداشتم.حتما همون خواهرشه.اینجام اتاق خواهر آرمانه.فکرشم نمیکردم آرمان همچین غمی رو روی شونه هاش داشته باشه...
روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم.چشمامو بستم ولی همش چهره ی آرمان میومد جلوی چشمم.
آرمان اون روز برنگشت و من به شدت نگرانش بودم.
روز بعد و روز بعدش...نیومد.حتی میلاد هم نگران شده بود.شمارشو گرفتم و منتظر موندم.دیگه میخواستم قط کنم که صداش اومد.
_الو...
سریع گفتم
_آرمان کجایی؟
با مکث صداش اومد
_دور نیستم...
رفتم توی اتاق.با تردید پرسیدم
_خوبی؟
_تو چی؟
ساکت شدم.میخواستم اون حرف بزنه.گفتم
_برنمیگردی؟
بعد از چند لحظه گفت
_امشب از حصار بیا بیرون.
با تعجب گفتم
_چرا؟
_میای؟
باید میرفتم؟چرا میرفتم...میخواستم بگم نه.میخواستم بگم چرا رفتی.میخواستم بگم چرا یه دفه غیبت زد و اینطوری نگرانم کردی.ولی گفتم
_میام.
چرا دروغ...دلتنگش بودم...
تا شب وقتمو با تمرین و تمرین و تمرین گذروندم.شب که شد سریع حاضر شدم.فقط میخواسم زود تر برم بیرون.
منتظر موندم تا میلاد بره حموم و بدون سوال پیچ کردناش بزنم بیرون.به محض اینکه رفت پریدم بیرون و رفتم سمت حیاط.
ولی صدای گوشیم که درومد ایستادم و گوشیمو از کیفم دراوردم.پیام از طرف مامانم بود که اومده خونه و برم پیشش.
چه بی خبر!موندم چیکار کنم...ولی باید مامانمو هم میاوردم اینجا.توی خونه امن نبود...
چشمامو بستم و اتاقمو تصور کردم.با باز کردن چشمام توی اتاق خونه خودمون بودم.هنوز همونقدر بهم ریخته بود.
با خوشحالی ازینکه مامانم برگشته رفتم تو هال و بلند صداش زدم.وقتی جوابی نیومد رفتم تو اتاق خودش.درو باز کردم و گفتم
_مامان؟اینجایی؟
یه دفه ضربه ی سنگینی به سرم خورد و بیهوش شدم...
هردو به هم نگاه کردیم و سریع رفتیم سمت حیاط...اما چیزی نبود.میلاد رفت و دور و بر حیاطو نگاه کرد.بعد از چند لحظه برگشت و گفت
_چیزی نبود...
سرمو تکن دادم و نگاه اخرو به حیاط انداختم.رفتیم تو.از پله ها که بالا میرفتم میلاد صدام کرد و گفت
_نوشین...
نگاهش کردم.
_از من که...
سریع گفتم
_ناراحت نیستم.
لبخندی زد و سرشو تکون داد.رفتم تو اتاق و درو بستم.
عکسی که پیدا کردم رو برداشتم.حتما همون خواهرشه.اینجام اتاق خواهر آرمانه.فکرشم نمیکردم آرمان همچین غمی رو روی شونه هاش داشته باشه...
روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم.چشمامو بستم ولی همش چهره ی آرمان میومد جلوی چشمم.
آرمان اون روز برنگشت و من به شدت نگرانش بودم.
روز بعد و روز بعدش...نیومد.حتی میلاد هم نگران شده بود.شمارشو گرفتم و منتظر موندم.دیگه میخواستم قط کنم که صداش اومد.
_الو...
سریع گفتم
_آرمان کجایی؟
با مکث صداش اومد
_دور نیستم...
رفتم توی اتاق.با تردید پرسیدم
_خوبی؟
_تو چی؟
ساکت شدم.میخواستم اون حرف بزنه.گفتم
_برنمیگردی؟
بعد از چند لحظه گفت
_امشب از حصار بیا بیرون.
با تعجب گفتم
_چرا؟
_میای؟
باید میرفتم؟چرا میرفتم...میخواستم بگم نه.میخواستم بگم چرا رفتی.میخواستم بگم چرا یه دفه غیبت زد و اینطوری نگرانم کردی.ولی گفتم
_میام.
چرا دروغ...دلتنگش بودم...
تا شب وقتمو با تمرین و تمرین و تمرین گذروندم.شب که شد سریع حاضر شدم.فقط میخواسم زود تر برم بیرون.
منتظر موندم تا میلاد بره حموم و بدون سوال پیچ کردناش بزنم بیرون.به محض اینکه رفت پریدم بیرون و رفتم سمت حیاط.
ولی صدای گوشیم که درومد ایستادم و گوشیمو از کیفم دراوردم.پیام از طرف مامانم بود که اومده خونه و برم پیشش.
چه بی خبر!موندم چیکار کنم...ولی باید مامانمو هم میاوردم اینجا.توی خونه امن نبود...
چشمامو بستم و اتاقمو تصور کردم.با باز کردن چشمام توی اتاق خونه خودمون بودم.هنوز همونقدر بهم ریخته بود.
با خوشحالی ازینکه مامانم برگشته رفتم تو هال و بلند صداش زدم.وقتی جوابی نیومد رفتم تو اتاق خودش.درو باز کردم و گفتم
_مامان؟اینجایی؟
یه دفه ضربه ی سنگینی به سرم خورد و بیهوش شدم...
- ۵.۱k
- ۱۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط