𝐩𝐚𝐫𝐭⁸
𝐩𝐚𝐫𝐭⁸
مین جو : نامرد😒
* حالا چه اصراری داری بفهمی کیه ؟!
مین جو : چون فضولم😅😂(با خنده)
* خوبه خودتم قبول داری😂
مین جو: راستی فردا افتتاحیه یکی دیگه از گالری هامونه . خیلیا دعوتن . توهم بیا . البته اگه سرت شلوغ نیست.
* نه اتفاقا. فردا خیلیم سرم خلوته .
مینجو : چه بهتر . پس فردا ساعت ۷ عصر منتظرتم.
* اوکی. فک کنم دیگه رسیدیم.
مینجو: فردا رو یادت نره ها!
* باشه .
مین جو: باییییییی
رسیدم خونه و از شدت خستگی رو کاناپه ولو شدم . به سقف خیره بودم تا اینکه فکر اون ناشناسی که بهم پیام داده بود بدجوری ذهنم رو درگیر خودش کرد .
آخه اون کیه که از زندگی من خبر داره . موضوع عشق من نسبت به چانگ هی رو هیچکس نمیدونه . پس اون ناجی کیه....
* خوشحال بودم . خوشحال از اینکه تونستم رغیبم رو از میدون بدر کنم . منو ببخش مین جو(تاسف) اما من مجبور بودم اون کارو بکنم . اگه بهت واقعیت رو نمیگفتم تو به دوست داشتن چانگ هی ادامه میدادی.
آره ، هیچوقت قرار نیست ماه پشت ابر بمونه ، و اون کسیم که ماه رو برات نمایان کرد من بودم(همهیایناروبهقابعکسمینجوکهرویمیزش بود گفت)
مین جو:
نور خورشید چشای بسته ام رو نوازش کرد و بیدار شدم . رفتم دست و صورتم رو شستم و صبحونم رو خوردم . آرایش کردمو و برای کارای افتتاحیه خودمو آماده کردم . زود تر از ساعت شروع رفتم .
توی سالن افتتاحیه بودم و داشتم طرز دیزاین سالن رو برای دیزاینر توضیح میدادم که چانگ هی هم اومد . درسته دیدنش برام سخته ولی خب نباید چیزی به روی خودم بیارم . تا به وقتش
☆ کمک لازم نداری؟
مین جو : چرا چرا . میشه لطفا توضیحات لازم رو برای دیزاینرمون بدی ، خودت دیگه میدونی . توی افتتاحیه گالری های قبلی هم خب کمک کردی . من کلی کار دیگه ام دارم که باید انجام بدم .
☆ اوکی . خیالت راحت .
مین جو : ممنون .
از سالن اصلی خارج شدمو رفتم به سمت اتاقی که لباسام رو گذاشته بودم . لباسارو مرتب کردمو ی چند دقیقه ای روی صندلی ای که توی اتاق بود نشستمو نفسی تازه کردم . چشام داشت سنگین میشد که با صدای شلیک های پشت سر هم وحشت کردمو به سمت سالن اصلی دوییدم . با صحنه ای مواجه شدم که پاهام رو سست کرد و زمینم زد . سالن پر بود از خون و جنازه ی کارگر ها و افراد دیگه . اشک از چشام جاری شد و تا میتونستم جیغ زدمو کمک خواستم . اما سالن اینقد بزرگ بود که صدا به بیرون نمیرفت .
برای چند ثانیه سکوتی پر فریاد بر سالن حکم فرما شد . تا اینکه صدای قدم های محکم ی نفر سکوت مرگبار رو شکست ......صدا از پشت سرم بود......نفس عمیقی کشیدمو به زور آب دهنم رو قورت دادم.......خواستم سرم رو برگردونم که بیهوش شدمو بعدم سیاهی مطلق...
#رمان#عاشقانه#رازآلود
مین جو : نامرد😒
* حالا چه اصراری داری بفهمی کیه ؟!
مین جو : چون فضولم😅😂(با خنده)
* خوبه خودتم قبول داری😂
مین جو: راستی فردا افتتاحیه یکی دیگه از گالری هامونه . خیلیا دعوتن . توهم بیا . البته اگه سرت شلوغ نیست.
* نه اتفاقا. فردا خیلیم سرم خلوته .
مینجو : چه بهتر . پس فردا ساعت ۷ عصر منتظرتم.
* اوکی. فک کنم دیگه رسیدیم.
مینجو: فردا رو یادت نره ها!
* باشه .
مین جو: باییییییی
رسیدم خونه و از شدت خستگی رو کاناپه ولو شدم . به سقف خیره بودم تا اینکه فکر اون ناشناسی که بهم پیام داده بود بدجوری ذهنم رو درگیر خودش کرد .
آخه اون کیه که از زندگی من خبر داره . موضوع عشق من نسبت به چانگ هی رو هیچکس نمیدونه . پس اون ناجی کیه....
* خوشحال بودم . خوشحال از اینکه تونستم رغیبم رو از میدون بدر کنم . منو ببخش مین جو(تاسف) اما من مجبور بودم اون کارو بکنم . اگه بهت واقعیت رو نمیگفتم تو به دوست داشتن چانگ هی ادامه میدادی.
آره ، هیچوقت قرار نیست ماه پشت ابر بمونه ، و اون کسیم که ماه رو برات نمایان کرد من بودم(همهیایناروبهقابعکسمینجوکهرویمیزش بود گفت)
مین جو:
نور خورشید چشای بسته ام رو نوازش کرد و بیدار شدم . رفتم دست و صورتم رو شستم و صبحونم رو خوردم . آرایش کردمو و برای کارای افتتاحیه خودمو آماده کردم . زود تر از ساعت شروع رفتم .
توی سالن افتتاحیه بودم و داشتم طرز دیزاین سالن رو برای دیزاینر توضیح میدادم که چانگ هی هم اومد . درسته دیدنش برام سخته ولی خب نباید چیزی به روی خودم بیارم . تا به وقتش
☆ کمک لازم نداری؟
مین جو : چرا چرا . میشه لطفا توضیحات لازم رو برای دیزاینرمون بدی ، خودت دیگه میدونی . توی افتتاحیه گالری های قبلی هم خب کمک کردی . من کلی کار دیگه ام دارم که باید انجام بدم .
☆ اوکی . خیالت راحت .
مین جو : ممنون .
از سالن اصلی خارج شدمو رفتم به سمت اتاقی که لباسام رو گذاشته بودم . لباسارو مرتب کردمو ی چند دقیقه ای روی صندلی ای که توی اتاق بود نشستمو نفسی تازه کردم . چشام داشت سنگین میشد که با صدای شلیک های پشت سر هم وحشت کردمو به سمت سالن اصلی دوییدم . با صحنه ای مواجه شدم که پاهام رو سست کرد و زمینم زد . سالن پر بود از خون و جنازه ی کارگر ها و افراد دیگه . اشک از چشام جاری شد و تا میتونستم جیغ زدمو کمک خواستم . اما سالن اینقد بزرگ بود که صدا به بیرون نمیرفت .
برای چند ثانیه سکوتی پر فریاد بر سالن حکم فرما شد . تا اینکه صدای قدم های محکم ی نفر سکوت مرگبار رو شکست ......صدا از پشت سرم بود......نفس عمیقی کشیدمو به زور آب دهنم رو قورت دادم.......خواستم سرم رو برگردونم که بیهوش شدمو بعدم سیاهی مطلق...
#رمان#عاشقانه#رازآلود
۱۰.۳k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.