تبهکارقهرمان

#تبهکار_قهرمان...
پارت28
.
.
.
.
مکس
مکس؟ مکس چه کسی است..

اسمش برایم آشنا نیست تا وقتی که چهره اش را دیدم.

این.. این همان پسری است که انسان بوده!

یاد آوری حرفای فلیکس کردم : یک نفر خواست باهاش ارتباط بگیره و اون مرد.

ترس باز به سراغم آمد.

فقط باید این جلسه ی کوفتی تموم شه..
یادت باشه اریکا خرابکاری نمیکنی،
ارتباط صمیمانه باهاش نمیگیری
فقط دوری دوستی که این جلسه هم تموم شه ازش فرار میکنم.

ما را هم مثل بقیه هیولاها به دری راهنمایی کردن.

اما همه ی درها سفید بود اما این در چرا مشکیه.

میخواستم بپرسم چرا این مشکی است، اما کسی نبود که جواب سوالم را بدهد.

همینطور که به در خیره شده بودم مکس نزدیکم آمد و به من پوزخندی زد و در گوشم آرام گفت : تو دست پا نباش، من میخوام برنده باشم.

صدای مکس خیلی خفناک بود..

مکس در را باز کرد و واردش شد و به آرامی گفت :زود باش نمیخوام ببازم.

وقتی واردش شدم فضای آنجا خیلی تاریک بود.

در این حد بود که حتی سفیدی چشم هم معلوم نمی شد و من فقط صدای قدم های مکس را می‌شنیدیم و دنبال قدم هایش می رفتم.

صدای قدم ها در فضا می پیچید انگار که در چاهی باشیم.

همینطور که به طرف جلو میرفتیم زمین ناهموار تر میشد و خطر افتادن زیاد تر میشد.

نه اریکا، اول جلوتو لمس بعد قدم بردار نمیخوام دست گل به آب بدم و مورد تمسخرش بشم.

در جلو نوری خیلی ضعیفی دیده می‌شد که به سختی می‌توان آن را دید.

با خوشحالی به آن نور اشاره کردم و گفتم نوررر...

مکس با عصبانیت گفت : خفه شو.

ناگهان زمین به لرزه در آمد!
لرزه ای نمی‌توانستم تعادلم را حفظ کنم و به زمین افتادم.

بعد از اتمام زمین لرزه صدایی می آمد که هر لحظه بلند و بلند تر میشد.

با تعجب به آن صدا گوش میکردم که آن صدا چیست، که مکس فریاد زد : بدو!!

با وجود نور کوچک می‌توانستم حجمی از جسم را ببینم که با سرعت به طرفمان می آمد.

آنقدر بزرگ بود که حتی فضایی برای جاخالی دادن نبود.

سریع بلند شدم که خودمو جمع کنم که دیدم مکس با سرعت درحال دویدن است.

من هم با تمام قدرتم می دویدم؛ نمیخواستم بمیرم.
نمیخوام اینجا له بشم یا خورده بشم.

درحین دویدن یک لنگه کفشم از پایم در آمد، اما او آنقدر نزدیک بود که حتی فرصت کفش برداشتن هم نبود.

که پایم به سنگ تیزی برخورد کرد و زخم بزرگی ایجاد کرد.

واقعا نمی‌توانستم با این پا حرکت کنم..

خون از پایم جاری بود و با هر قدمی از با پایم می‌گذاشتم سنگ های ریزی داخل پایم فرو میرفت و درد وحشتناکی به وجود می آورد.

اشک در چشمانم سرازیر شده بود و لنگ لنگ میرفتم.

سرعتم کم شده بود و آن جسم به من نزدیک و نزدیک تر میشد....

مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
دیدگاه ها (۹)

#تبهکار_قهرمان...پارت 29....از شدت خون ریزی زیاد سرم گیج رفت...

#تبهکار_قهرمان...پارت 30...همینطور که حرکت می‌کردیم، در اطرا...

#تبهکار_قهرمان...پارت27....که باز هم همان استاد پیر آمد روی ...

#تبهکار_قهرمان...پارت26....که یک دفعه در از جا کنده شد و جها...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

“پشت بوته ها خودشو قایم کرد...از دست کی؟معلومه همون شکارچی ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط