part92
#part92
#طاها
•دو هفته بعد•
با عصبانیت از خونه خارج شدم، لگدی به لاستیک ماشین زدم، اون مرتیکه رو نابود میکنم!
دو هفته بود هر روز میاومدم خونه رهااینا تا بلکه اجازه بده ببینمش ولی میرفت داخل اتاقش و درم قفل میکرد و از اتاقش خارج نمیشد.
سوار ماشین شدم و به سمت خونه بابای رها راه افتادم، حتی اگر رها از این کارم ناراحت میشد مهم نبود برام، فقط میخواستم نابودش کنم.
•••
با دیدنم خندید و گفت :
بابارها- به به ببین کی اینجاست، بهمنی بزرگ، چیشده راه گم کردی اومدی اینورا؟
دستام رو مشت کردم و گفتم :
طاها- بهت گفته بودم اگر رها چیزی بفهمه نابودت میکنم نه؟
پوزخندی زد و اومد سمتم و گفت :
بابارها- تو یه الف بچه داری من و تهدید میکنی؟
دست به سینه زل زدم بهش و گفتم :
طاها- یادت نرفته که؟ به قول خودت همین یه الف بچه صاحب یکی از بزرگترین باندای ایران!
خنثی نگاهم کرد و گفت :
بابارها- حرفت رو بزن و بعدش گمشو از خونه من بیرون.
رو به روش ایستادم و پوزخندی زدم و گفتم :
طاها- حرفای که قبلا زدم رو یادته؟
نگاهم کرد و چیزی نگفت، زل زدم تو چشماش و گفتم :
طاها- باعث شدی رها ازم متنفر بشه، باعث شدی ازم دور بشه، باعث شدی تمام خوشیامون نابود بشه، زندگیم و نابود کردی زندگیتو و نابود میکنم، مثل بختک میشم میافتم روی زندگیت، هرجا بری مثل سایهات دنبالتم، تا نابودت نکنم دست بردارت نیستم، هواست به خودت باشه آقای صادقی!
بدون هیچ حرف دیگهای از خونهاش زدم بیرون، شماره شکیب و گرفتم و بعداز چندتا بوق جواب داد :
شکیب- ها؟
طاها- ها؟ ادب نداریا.
کلافه گفت :
شکیب- طاها بگو چیکار داری؟
مشکوک پرسیدم :
طاها- شکیب چیشده؟ چرا انقدر کلافهای؟
شکیب- چیزی نیست کارتو بگو.
دیگه مطمئن شدم یه چیزی شده که نمیگه، سوار ماشین شدم و گفتم :
طاها- ولش کن الان اعصاب نداری یه موقع دیگه بهت میگم.
اجازه حرفی رو بهش ندادم و قطع کردم، ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه رهااینا روندم، باید باهاش حرف میزدم، نمیتونستم انقدر راحت ازش بگذرم اونم الان که جسم و روحش برای من بود!
بعداز گذشت تقریبا بیست دیقه رسیدم جلو خونهشون، ماشین رو پارک کردم و سوییچ رو برداشتم و بعداز قفل کردن ماشین به سمت خونه رفتم، چندبار پشت هم زنگ زدم ولی کسی در رو باز نکرد، ایندفعه دستم رو گذاشتم روی زنگ و برنداشتم ولی فایدهای نداشت.
یه پیر مرد اومد سمتم و گفت :
پیرمرد- با اهل این منزل کار داری؟
سری تکون دادم و گفتم :
طاها- بله پدرجان شما میدونی چرا در رو باز نمیکنن؟
پیرمرد نگاهی بهم انداخت و گفت :
پیرمرد- یک ساعت پیش آمبولانس اومد جلوی در این خونه و رفتن بیمارستان.
با بهت لب زدم :
طاها- چی؟ برای چی آخه؟
پیرمرد- والا منم نمیدونم پسرم، انگار حال دخترشون بد شده.
با دست زدم تو پیشونیم و گفتم :
طاها- ممنون پدرجان.
سریع به سمت ماشینم رفتم و نشستم داخل ماشین درحالی که شماره ترانه رو میگرفتم راه افتادم
#رها
بیجون به ترانه که پشت هم وراجی میکرد نگاه کردم و بیحال لب زدم :
رها- اگر میتونی خفه شو!
با حرص نگاهم کرد و گفت :
ترانه- رها خیلی گاوی ببین تو فراتر از گاوی، کدوم شلمغزی با وجود قلب ناسالمش بلند میشه چهارتا بسته سیگار میکشه؟ هان؟ بدبخت اگر نیاز سر نرسیده بود الان داشتی با عزرائیل والیبال بازی میکردی.
تک خندی زدم و گفتم :
رها- والیبال؟ با عزرائیل؟
بیخیال شونهای بالا انداخت و حرفی نزد، چند دیقه تو سکوت گذشت که گوشیش زنگ خورد، نیمنگاه به من انداخت و رفت بیرون از اتاق، همون لحظه پرستار اومد داخل و بعداز چک کردن وضعیتم یه آمپول داخل سِرُمم تزریق کرد و رفت بیرون.
ده دیقه گذشت که یهو در اتاق باز شد و طاها اومد داخل، با دیدنش اخمام رو کشیدم توهم و نگاهم رو دادم به دیوار رو به روم، روی صندلی کنار تخت نشست و گفت :
طاها- چرا سیگار کشیدی؟
چیزی نگفتم و همچنان زل زده بودم به دیوار.
طاها- رها چرا همهاش سعی داری دیونهام کنی؟
نیم نگاهی بهش انداختم و پوزخندی زدم و چیزی نگفتم که گفت :
طاها- چرا اینطوری میکنی با من و خودت؟ چرا نمیخوای به حرفام گوش بدی؟
تیز برگشتم سمتش و گفتم :
رها- تو چرا نمیخوای بفهمی من دیگه ازت بدم میاد، نمیخوام ببینمت؟ هان تو چرا متوجه این موضوع نیستی؟
کلافه نفسش رو فوت کرد بیرون و از جاش بلند شد و گفت :
طاها- رها؟ من دوست دارم بفهم اینو چرا همهاش لجبازی میکنی؟
زل زدم بهش و گفتم :
رها- میدونی چرا؟ من نفهمم نمیفهمم، الانم برو بیرون نمیخوام ریختت رو ببینم.
#عشق_پر_دردسر
#طاها
•دو هفته بعد•
با عصبانیت از خونه خارج شدم، لگدی به لاستیک ماشین زدم، اون مرتیکه رو نابود میکنم!
دو هفته بود هر روز میاومدم خونه رهااینا تا بلکه اجازه بده ببینمش ولی میرفت داخل اتاقش و درم قفل میکرد و از اتاقش خارج نمیشد.
سوار ماشین شدم و به سمت خونه بابای رها راه افتادم، حتی اگر رها از این کارم ناراحت میشد مهم نبود برام، فقط میخواستم نابودش کنم.
•••
با دیدنم خندید و گفت :
بابارها- به به ببین کی اینجاست، بهمنی بزرگ، چیشده راه گم کردی اومدی اینورا؟
دستام رو مشت کردم و گفتم :
طاها- بهت گفته بودم اگر رها چیزی بفهمه نابودت میکنم نه؟
پوزخندی زد و اومد سمتم و گفت :
بابارها- تو یه الف بچه داری من و تهدید میکنی؟
دست به سینه زل زدم بهش و گفتم :
طاها- یادت نرفته که؟ به قول خودت همین یه الف بچه صاحب یکی از بزرگترین باندای ایران!
خنثی نگاهم کرد و گفت :
بابارها- حرفت رو بزن و بعدش گمشو از خونه من بیرون.
رو به روش ایستادم و پوزخندی زدم و گفتم :
طاها- حرفای که قبلا زدم رو یادته؟
نگاهم کرد و چیزی نگفت، زل زدم تو چشماش و گفتم :
طاها- باعث شدی رها ازم متنفر بشه، باعث شدی ازم دور بشه، باعث شدی تمام خوشیامون نابود بشه، زندگیم و نابود کردی زندگیتو و نابود میکنم، مثل بختک میشم میافتم روی زندگیت، هرجا بری مثل سایهات دنبالتم، تا نابودت نکنم دست بردارت نیستم، هواست به خودت باشه آقای صادقی!
بدون هیچ حرف دیگهای از خونهاش زدم بیرون، شماره شکیب و گرفتم و بعداز چندتا بوق جواب داد :
شکیب- ها؟
طاها- ها؟ ادب نداریا.
کلافه گفت :
شکیب- طاها بگو چیکار داری؟
مشکوک پرسیدم :
طاها- شکیب چیشده؟ چرا انقدر کلافهای؟
شکیب- چیزی نیست کارتو بگو.
دیگه مطمئن شدم یه چیزی شده که نمیگه، سوار ماشین شدم و گفتم :
طاها- ولش کن الان اعصاب نداری یه موقع دیگه بهت میگم.
اجازه حرفی رو بهش ندادم و قطع کردم، ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه رهااینا روندم، باید باهاش حرف میزدم، نمیتونستم انقدر راحت ازش بگذرم اونم الان که جسم و روحش برای من بود!
بعداز گذشت تقریبا بیست دیقه رسیدم جلو خونهشون، ماشین رو پارک کردم و سوییچ رو برداشتم و بعداز قفل کردن ماشین به سمت خونه رفتم، چندبار پشت هم زنگ زدم ولی کسی در رو باز نکرد، ایندفعه دستم رو گذاشتم روی زنگ و برنداشتم ولی فایدهای نداشت.
یه پیر مرد اومد سمتم و گفت :
پیرمرد- با اهل این منزل کار داری؟
سری تکون دادم و گفتم :
طاها- بله پدرجان شما میدونی چرا در رو باز نمیکنن؟
پیرمرد نگاهی بهم انداخت و گفت :
پیرمرد- یک ساعت پیش آمبولانس اومد جلوی در این خونه و رفتن بیمارستان.
با بهت لب زدم :
طاها- چی؟ برای چی آخه؟
پیرمرد- والا منم نمیدونم پسرم، انگار حال دخترشون بد شده.
با دست زدم تو پیشونیم و گفتم :
طاها- ممنون پدرجان.
سریع به سمت ماشینم رفتم و نشستم داخل ماشین درحالی که شماره ترانه رو میگرفتم راه افتادم
#رها
بیجون به ترانه که پشت هم وراجی میکرد نگاه کردم و بیحال لب زدم :
رها- اگر میتونی خفه شو!
با حرص نگاهم کرد و گفت :
ترانه- رها خیلی گاوی ببین تو فراتر از گاوی، کدوم شلمغزی با وجود قلب ناسالمش بلند میشه چهارتا بسته سیگار میکشه؟ هان؟ بدبخت اگر نیاز سر نرسیده بود الان داشتی با عزرائیل والیبال بازی میکردی.
تک خندی زدم و گفتم :
رها- والیبال؟ با عزرائیل؟
بیخیال شونهای بالا انداخت و حرفی نزد، چند دیقه تو سکوت گذشت که گوشیش زنگ خورد، نیمنگاه به من انداخت و رفت بیرون از اتاق، همون لحظه پرستار اومد داخل و بعداز چک کردن وضعیتم یه آمپول داخل سِرُمم تزریق کرد و رفت بیرون.
ده دیقه گذشت که یهو در اتاق باز شد و طاها اومد داخل، با دیدنش اخمام رو کشیدم توهم و نگاهم رو دادم به دیوار رو به روم، روی صندلی کنار تخت نشست و گفت :
طاها- چرا سیگار کشیدی؟
چیزی نگفتم و همچنان زل زده بودم به دیوار.
طاها- رها چرا همهاش سعی داری دیونهام کنی؟
نیم نگاهی بهش انداختم و پوزخندی زدم و چیزی نگفتم که گفت :
طاها- چرا اینطوری میکنی با من و خودت؟ چرا نمیخوای به حرفام گوش بدی؟
تیز برگشتم سمتش و گفتم :
رها- تو چرا نمیخوای بفهمی من دیگه ازت بدم میاد، نمیخوام ببینمت؟ هان تو چرا متوجه این موضوع نیستی؟
کلافه نفسش رو فوت کرد بیرون و از جاش بلند شد و گفت :
طاها- رها؟ من دوست دارم بفهم اینو چرا همهاش لجبازی میکنی؟
زل زدم بهش و گفتم :
رها- میدونی چرا؟ من نفهمم نمیفهمم، الانم برو بیرون نمیخوام ریختت رو ببینم.
#عشق_پر_دردسر
۳۳.۸k
۱۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.