پارت صدو پنجاه و هفت....
#پارت صدو پنجاه و هفت....
#کارن...
چشمام رو که باز کرردم روی تخت یه دست لباس مردونه یه دست لباس مجلسی ابی زنونه بود واقعا ست خوشکلی بود ...
من: اووووووه چه کردی دختر ...سایز منو از کجا میدونستی...
جانان: از رو لباسات نگاه کردم حالا میخوای بپوش ببین اندازه هست اصلا خوشت اومد خوبه به نظرت..
من: اره خیلی خوبه نمیخواد که بپوشم کفش چی کار کردی اونم خریدی ...
جانان:نه تنها چیزی که نخریدم همین بود گفتم خودت باشی ..
من: خوب پس اماده شو بریم کفش بگیریم بعدم بریم یه جا بعد بریم واسه خودمون یه گشتی بزنیم امشب واسه خودمون...نظرت..
جانان: باشه الان حاضر میشم..
رفتم بیرون تا راحت عوض کنه واقعا فکر نمیکردم همچین کاری کنه سورپرایز خیلی خوبی بود ولی مال منم خوبه ...
بعد از این که اومد با هم رفتیم سوار ماشین و رفتم سمت مغازه دوستم حسام ..
وقتی رسیدیم با هم پیاده شدیم و رفتیم داخل ..
حسام: اوووووه ببین کی اینجاست...درست میبینم با توهم زدم ....
من: سلام پسر خوبی نه توهم نیست اومدم مغازتوت رو منور کنم با قدومم...
حسام : اعتماد به سقفه که داداش نه...سلام جانان خانم درست میگم...
جانان: سلام بله درسته خوبین..
حسام : ممنون واقعا...لابعد اومدین واسه عروسی کامین کفش بخرین ....
من: اره دیگه...
حسام: خوب چه رنگی بیارم...
جانان: واسه هر دو ابی کاربنی یا سفید...
حسام چشم بشینید بیارم ...
بعد از چند دقیقه با چند مدل برگشت با هم انتخاب کردیم و بعد از کلی حرف زدن و تعارف کردن حساب کردم و اومدیم سوار ماشین شدیم...
جانان: خوب الان کجا میخوایم بریم...
من: خوب نو منو امروز سورپرایز کردی حالا نوبت منه بشینم تا بریم...
جانان لبخندی زد و حرکت کردم سمت سورپرازم...
بعد از چند دقیقه جلوی مغازه مورد نظر وایسادم و هر دو پیاده شدیم ...
به سمت مغازه بردمش که با تعجب گفت:
واسه چی اومدی اینجا ...
من: لازم داری بریم تو میفهمی...
چیزی نگفت و با هم رفتیم داخل بعد از سلام با فروشنده ازش سرویس طلا خواستم بیاره ...
جانان: من که لازم ندارم واسه چی گفتی بیاره...
من: من میگم لازم داری یا نه ...نمیگن چه مرد خسیسی که واسه زنش طلا نمیخره اونم عربا که عاشق طلا هستن...
جانان : ولی من دارم اینا ها پلاک زنجیری رو که بهم داده بودی رو گردنمه...
من: اون که حق نداری تز خودت جدا کنی ولی این رو میندازی واسه مراسم به لباست میاد...
فروشنده با کلی معتلی چند سرویس خوبش رو نشونمون داد..
منو جانان با هم یکی رو انتخاب کردیم بعد از حساب سرویس باهم اومدیم سوار ماشین ...
جانان: ممنون واقعا بابت خرید سرویس....
من: خواهش میکنم...این جبران خرید لباس ...
جانان: ولی من با پول خودت خریده بودم...
من: خودش که به فکر بودی و خریدی خیلیه ...
.......
نظر عزیزا...
#کارن...
چشمام رو که باز کرردم روی تخت یه دست لباس مردونه یه دست لباس مجلسی ابی زنونه بود واقعا ست خوشکلی بود ...
من: اووووووه چه کردی دختر ...سایز منو از کجا میدونستی...
جانان: از رو لباسات نگاه کردم حالا میخوای بپوش ببین اندازه هست اصلا خوشت اومد خوبه به نظرت..
من: اره خیلی خوبه نمیخواد که بپوشم کفش چی کار کردی اونم خریدی ...
جانان:نه تنها چیزی که نخریدم همین بود گفتم خودت باشی ..
من: خوب پس اماده شو بریم کفش بگیریم بعدم بریم یه جا بعد بریم واسه خودمون یه گشتی بزنیم امشب واسه خودمون...نظرت..
جانان: باشه الان حاضر میشم..
رفتم بیرون تا راحت عوض کنه واقعا فکر نمیکردم همچین کاری کنه سورپرایز خیلی خوبی بود ولی مال منم خوبه ...
بعد از این که اومد با هم رفتیم سوار ماشین و رفتم سمت مغازه دوستم حسام ..
وقتی رسیدیم با هم پیاده شدیم و رفتیم داخل ..
حسام: اوووووه ببین کی اینجاست...درست میبینم با توهم زدم ....
من: سلام پسر خوبی نه توهم نیست اومدم مغازتوت رو منور کنم با قدومم...
حسام : اعتماد به سقفه که داداش نه...سلام جانان خانم درست میگم...
جانان: سلام بله درسته خوبین..
حسام : ممنون واقعا...لابعد اومدین واسه عروسی کامین کفش بخرین ....
من: اره دیگه...
حسام: خوب چه رنگی بیارم...
جانان: واسه هر دو ابی کاربنی یا سفید...
حسام چشم بشینید بیارم ...
بعد از چند دقیقه با چند مدل برگشت با هم انتخاب کردیم و بعد از کلی حرف زدن و تعارف کردن حساب کردم و اومدیم سوار ماشین شدیم...
جانان: خوب الان کجا میخوایم بریم...
من: خوب نو منو امروز سورپرایز کردی حالا نوبت منه بشینم تا بریم...
جانان لبخندی زد و حرکت کردم سمت سورپرازم...
بعد از چند دقیقه جلوی مغازه مورد نظر وایسادم و هر دو پیاده شدیم ...
به سمت مغازه بردمش که با تعجب گفت:
واسه چی اومدی اینجا ...
من: لازم داری بریم تو میفهمی...
چیزی نگفت و با هم رفتیم داخل بعد از سلام با فروشنده ازش سرویس طلا خواستم بیاره ...
جانان: من که لازم ندارم واسه چی گفتی بیاره...
من: من میگم لازم داری یا نه ...نمیگن چه مرد خسیسی که واسه زنش طلا نمیخره اونم عربا که عاشق طلا هستن...
جانان : ولی من دارم اینا ها پلاک زنجیری رو که بهم داده بودی رو گردنمه...
من: اون که حق نداری تز خودت جدا کنی ولی این رو میندازی واسه مراسم به لباست میاد...
فروشنده با کلی معتلی چند سرویس خوبش رو نشونمون داد..
منو جانان با هم یکی رو انتخاب کردیم بعد از حساب سرویس باهم اومدیم سوار ماشین ...
جانان: ممنون واقعا بابت خرید سرویس....
من: خواهش میکنم...این جبران خرید لباس ...
جانان: ولی من با پول خودت خریده بودم...
من: خودش که به فکر بودی و خریدی خیلیه ...
.......
نظر عزیزا...
۱۱.۲k
۲۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.