پارت صدوپنجاه و پنج....
#پارت صدوپنجاه و پنج....
#کارن...
بوسه ای که قصدش رو نداشتم ولی نصیبم شدم واقعا سر حال بودم این بوسه از لبای جانان واقعا عالی بود...
تا اخر شب کلی سر به سرش گذاشتم وقتی که روی کبل وا رفته بود و واسه خودش داشت یه چیزایی رو زمزمه میکرد فهمیدم خسته هستو و داره به خودش دلداری میده به طرفش رفتم و انداختمش روی کولم یهو چشماش رو باز کرد اول ساکت بود ولی یهو انگار موقعیتش رو درک کنه شروع کرد به مشت زدن و وول خورد و فحش دادن به من...
با لبخند به این تقلا هاش نگاه میکردم....به سمت اتاق رفتم اونم وقتی دیدفایده نداره اروم گرفت به اتاق رسیدم درو باز کردم و جانان رو گذشتم روی تخت که گفت:
تو به چه حقی منو کول گرفتی...
من: من چه کار به تو دارم من زنم خسته بود کولش کردم...شما...
جانان چیزی نگفت و روش رو کرد اون طرف و گرفت خوابید مثلا...
من: خوب خانمی خودت پا میشی لباس عوض میکنی یا خودم که خیلی مشتاقم عوض کنم برات...
سیخ نشست و نگام کردو گفت:
لازم نکرده خودم عوض میکنم...شما زحمتت میشه...
بعدم سریع از تخت اومد پایین و رفت سمت کمر و لباس برداشت و رفت سمت حموم عوض کنه ...
از این واکنشش بعد از رفتنش زدم زیر خندیدن... جوجه رنگی من ...
بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم و اومدم روی تخت خوابیدم منتظر جانان شدم توی این یه هفته به بودنش کنار عادت کرده بودم...
بعد از چند دقیقه با حوله که داشت صورتش رو خشک میکرد اومد بیرون اومد طرف تخت و اورم توی گوشه ی تخت خوابید...
تا خوابید دست کردم دور کمرش و کشیدمش طرف خودم...
جیغ زد و سریع برگشت طرفم...
من: چته بابا اگه اتاق عایق نبود الان کامین و ترانه فکر میکردن داریم چی کار میکنیم...
جانان : مگه تو خواب نبود...بعدم من هیچ وقت همچین کاری نمیکنم این رو تو خواب ببینی...
من: تو بیداری میبینم چرا خواب گلم...
جانان: به دلت میزارم عزییییییزم...
من: خواهیم دید....حالا هم بخواب خستمه...
چشمام رو بستم و حلقه دور کمرش رو تنگ تر کردم...
*دو ماه بعد....* #جانان...
دو ماهی از صیغه میگذره کارن بهم نزدیک نشده خدارو شکر ولی این قدر منو به خودش معتاد کرده که تا شب توی بغلش نباشم خوابم نمیبره...
با هم خیلی کلکل میکنیم ولی اخرش بازم چند دقیقه بعد با هم شوخی میکنیم این قدر عاشقش شدم که فکر میکنم دیگه جونم به جونش بنده ...
چند وقت پیش زنگ زدم به مامان و بابا م شماره بابا خاموش بود مامان هم همین طور...
خونه که زنگ زدم گفتن از اینجا رفتن اون موقعه حالم خیلی بد شدو گریه کردم اون پشت خطی گفت بخاطر ابرو ریزی که دخترشون کرده و با دوست پسرش فرار کرده از اون محل رفتن...
اون روز این قدر که گریه کردم که اخر کارن فهمید و کلی بهم چی گفت که به چه اجازه ای زنگ زدم ولی وقتی واسش تعریف کردم توی بغل گرفتم و گفت که پشتمه تا ابد خودش میشه ...
#کارن...
بوسه ای که قصدش رو نداشتم ولی نصیبم شدم واقعا سر حال بودم این بوسه از لبای جانان واقعا عالی بود...
تا اخر شب کلی سر به سرش گذاشتم وقتی که روی کبل وا رفته بود و واسه خودش داشت یه چیزایی رو زمزمه میکرد فهمیدم خسته هستو و داره به خودش دلداری میده به طرفش رفتم و انداختمش روی کولم یهو چشماش رو باز کرد اول ساکت بود ولی یهو انگار موقعیتش رو درک کنه شروع کرد به مشت زدن و وول خورد و فحش دادن به من...
با لبخند به این تقلا هاش نگاه میکردم....به سمت اتاق رفتم اونم وقتی دیدفایده نداره اروم گرفت به اتاق رسیدم درو باز کردم و جانان رو گذشتم روی تخت که گفت:
تو به چه حقی منو کول گرفتی...
من: من چه کار به تو دارم من زنم خسته بود کولش کردم...شما...
جانان چیزی نگفت و روش رو کرد اون طرف و گرفت خوابید مثلا...
من: خوب خانمی خودت پا میشی لباس عوض میکنی یا خودم که خیلی مشتاقم عوض کنم برات...
سیخ نشست و نگام کردو گفت:
لازم نکرده خودم عوض میکنم...شما زحمتت میشه...
بعدم سریع از تخت اومد پایین و رفت سمت کمر و لباس برداشت و رفت سمت حموم عوض کنه ...
از این واکنشش بعد از رفتنش زدم زیر خندیدن... جوجه رنگی من ...
بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم و اومدم روی تخت خوابیدم منتظر جانان شدم توی این یه هفته به بودنش کنار عادت کرده بودم...
بعد از چند دقیقه با حوله که داشت صورتش رو خشک میکرد اومد بیرون اومد طرف تخت و اورم توی گوشه ی تخت خوابید...
تا خوابید دست کردم دور کمرش و کشیدمش طرف خودم...
جیغ زد و سریع برگشت طرفم...
من: چته بابا اگه اتاق عایق نبود الان کامین و ترانه فکر میکردن داریم چی کار میکنیم...
جانان : مگه تو خواب نبود...بعدم من هیچ وقت همچین کاری نمیکنم این رو تو خواب ببینی...
من: تو بیداری میبینم چرا خواب گلم...
جانان: به دلت میزارم عزییییییزم...
من: خواهیم دید....حالا هم بخواب خستمه...
چشمام رو بستم و حلقه دور کمرش رو تنگ تر کردم...
*دو ماه بعد....* #جانان...
دو ماهی از صیغه میگذره کارن بهم نزدیک نشده خدارو شکر ولی این قدر منو به خودش معتاد کرده که تا شب توی بغلش نباشم خوابم نمیبره...
با هم خیلی کلکل میکنیم ولی اخرش بازم چند دقیقه بعد با هم شوخی میکنیم این قدر عاشقش شدم که فکر میکنم دیگه جونم به جونش بنده ...
چند وقت پیش زنگ زدم به مامان و بابا م شماره بابا خاموش بود مامان هم همین طور...
خونه که زنگ زدم گفتن از اینجا رفتن اون موقعه حالم خیلی بد شدو گریه کردم اون پشت خطی گفت بخاطر ابرو ریزی که دخترشون کرده و با دوست پسرش فرار کرده از اون محل رفتن...
اون روز این قدر که گریه کردم که اخر کارن فهمید و کلی بهم چی گفت که به چه اجازه ای زنگ زدم ولی وقتی واسش تعریف کردم توی بغل گرفتم و گفت که پشتمه تا ابد خودش میشه ...
۱۲.۴k
۲۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.